6

594 95 38
                                    

«افتضاحه، ولی شاخه!»
-جیمین

صدای برخورد لوازم آشپزخونه چیزی بود که باعث شد پلکهای سنگینشو از هم باز کنه..حسی مثل بهوش اومدن بعد از چند ساعت بیهوشی توی بیمارستان رو داشت..پلکهاش تار و سنگین بود، سردرد خفیفی داشت و بدنش کرخت و بی جون بود..

پلکی زد و سرشو به سمت ساعت اتاقش برگردوند..ساعتی که دید باعث شد تعجب کنه اما به قدری بی‌حال بود که جون نداشت چشماشو درشت کنه و یه دفعه ای از جاش بپره و بره تو سالن و با صدای بلند بگه «چرا گذاشتید این همه بخوابم آخه؟»

فقط پتوشو کمی بالاتر کشید و به پهلو دراز کشید..دوباره پلکهای خستشو روی هم گذاشت و تصمیم گرفت حالا که تا لنگ ظهر خوابیده باز هم بخوابه، اما با نقش بستن تصویر وحشتناکی از یه خاطره‌ی خیلی نزدیک، باعث شد به سرعت پلکهاشو باز کنه و روی تخت بشینه...

با تعجب به اطراف اتاقش نگاه کرد..همه چیز به نظر طبیعی میومد، اما در بالکن اتاقش..نه نه به اون قسمت نگاه نمی‌کرد که بخواد حتی با چیز غیر طبیعی ای مواجه بشه...

«نمیشه که باید مطمئن شم!»

لباشو روی هم فشرد و آهسته سرشو بالا آورد و به در بالکن نگاهی انداخت..و آره..دیدن رد نوشته ی کثیفی روی شیشه‌ش کافی بود تا پتوشو توی دستش فشار بده و حس کنه چیزی درونش فرو ریخته...

{خواب ندیدی
توهم هم نبود
منو بخاطر بسپار
قراره بیشتر همو ببینیم:)}

اون ایموجی لبخند شاید اگه هر جای دیگه ای استفاده میشد به نظرش خیلی صلح آمیز یا غمگین می‌رسید، اما کنار اون جملات، وحشتناک بود!

اون نمیتونست واقعی باشه! ته دلش امید داشت که دیشب یه کابوس عجیب غریب دیده باشه و الان که از خواب بلند شده، می‌تونه به رفیقش زنگ بزنه و براش خواب ترسناکش و تعریف کنه و دور هم به ذهن مریضش بخندن! احتمالا هم جیمین بابت خوابای چرت و پرتش دوباره مسخرش کنه!

اما اون جمله، قطعا کار هیچکسی جز همون خوناشام نمیتونست باشه، چون اون نوشته های چرکی که ازشون انگار چیزی چکه میکرد، با چیزی به جز خون نمیتونست نوشته شده باشه!

لباشو روی هم و پلکهاشو به هم فشرد..دهنش خشک و شکمش خالی بود و گرسنگی داشت کم کم بهش فشار میاورد..به هر حال، از ساعت ۸-۹ دیشب تا الان که نزدیک ۴ بعد از ظهر بود چیزی نخورده بود،پس گرسنگی طبیعی بود!

از جاش بلند شد و تختشو مرتب کرد و سعی کرد کوچیک ترین نگاهی به در بالکنش نندازه..به سمت در اتاق رفت و بازش کرد و به سمت سالن رفت..صداها همچنان از آشپزخونه میومد پس به اون سمت رفت..مادرش و در حالی که ازین ور به اونور می‌رفت و در حال درست کردن چیزی بود دید...

-سلام

مادرش «هین»ی از ترس کشید و دستشو روی سینش گذاشت و به سمتش برگشت...

Real Illusion | KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora