«میخوام باهات بخوابم!»
-تهیونگ«باید چیکار کنم؟ خدایا چیکار کنم؟»
دستی داخل موهاش کشید و برای بار هزارم اتاقشو متر کرد...
«نمیدونم چیکار کنم، نمیدونم چی میخوام!»
لبشو گاز گرفت و با ناخن شصتش شروع کرد به فشار دادن پوست انگشت اشارش تا دردش از استرس و درگیریش کم کنه...
«من..نمیخوام اعتراف کنم، اما انگار چاره ای ندارم...»
جلوی آینه ایستاد و به چهره ی مضطربش خیره شد...
«من...ازش...خوشم میاد!»
از جلوی آینه کنار رفت و دوباره قدم رو رفت...
«اما این دلیل کافی ایه برای اینکه بخوام باهاش سکس کنم یا به سوآ خیانت کنم؟»
با درد گرفتن زیاد انگشتش، دست از سوراخ کردنش برداشت و ناخون شصتشو به دندون گرفت...
«اگه فهمیدم که از رابطه با پسرا خوشم میاد ، بعدش باید چیکار کنم؟»
وسط اتاقش ایستاد و دست به کمر شد، به نقطه ی نامعلومی خیره شد و قیافش و جمع کرد...
-اصلا کی قراره تاپ باشه؟ هاح معلومه که من!
چشم غره ای به اون نقطه ی نامعلوم رفت و دوباره جلوی آینه رفت...در حالی که داشت موهاشو با انگشت هاش درست میکرد با خودش حرف زد...
-عمرا اگه زیرت بخوابم مرد! این-
پشتشو به آینه کرد و نگاهی به باسنش انداخت و دستی روش کشید...
-برای بفاک رفتن ساخته نشده! ولی در عوض این-
برگشت و دستشو از روی شکمش و خط وی لاینش تا پایین تنش کشید، درحالی که با حالت سکسی ای لبشو گاز میگرفت و انگار داره برای عکاسی ژست میگیره...
-برای بفاک دادن ساخته شده!
چشمکی تو آینه به خودش زد، انگار که آینه همون شخص رو به روشه که قصد داره بفاکش بده!
-ولی الحق نگذریم، اون خیلی...عاه، نمیخوام توروی خودم اعتراف کنم!
دستشو جلوی چشماش گرفت و پشتشو به آینه کرد...
-اون خیلی، تاپ میزنه، میدونی؟ یجوریه که نمیتونم حتی با پسر دیگه ای تصورش کنم، وقتی رفته زیرشو- پفففففف
از تصور بفاک رفتن خوناشام توسط یه نره غول دیگه خندش گرفت...دستشو از جلوی چشماش برداشت و با ته مایه های خندش دوباره به سمت آینه برگشت...
-حالا چیکار کنیم؟ بفاک بدیم یا بفاک بریم؟
حالت تفکر به خودش گرفت و دستشو زیر چونش گذاشت...با فکرایی که به ذهنش میرسید کم کم صورتش داغ شد و جوشش گرمایی رو تو قفسه ی سینش و پایین تنش حس میکرد...
YOU ARE READING
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...