«من ماشین میخوام!»
-تهیونگپشت میز تحریر اتاق نسبتاً بزرگش نشسته بود و همونطور که آرنج هاشو روی میز گذاشته بود و دستاشو دو طرف سرش، با چشمای خون افتاده و گشاد شده به لب تاپ رو به روش خیره شده بود...
نمیدونست چند ساعته بی وقفه پشت مانیتور نشسته و بهش خیره شده..حتی به یاد نداشت شام خورده یا نه! فقط میدونست سوزش چشماش و کم کم تار شدنشون نشون دهنده ی زمان طولانیایه...
«نچ»ی کرد و از جاش بلند شد و در اتاقش و بعد از ساعت ها باز کرد..با اینکه تو خونه بود اما حس میکرد هوای سالن خیلی تازه تر از اتاقشه..البته که انقد تو اتاقش نشسته بود کم کم داشت کپک میزد...
به سمت آشپزخونه رفت و از توی کابینت کیسه ی بزرگ قهوه ای که رو به اتمام بود رو بیرون آورد..این روزاش همینطوی میگذشت..یا صبحا دانشگاه بود و بعد ازون کار نیمه وقت انجام میداد و شبا میرفت سراغ پروژه دانشگاهیش..یا از صبح کارمیکرد و شبا پروژه..تنها چیزی هم که میتونست چشمای خسته شو کمی باز نگه داره مصرف کافئین اونم به مقدار زیاد بود...
قبلنا همیشه میگفت خوردن قهوه به اندازه ی دو پیمونه تو فنجونای کوچیک مخصوص قهوه اونم هفته ای دو یا سه بار کافیه..اما الان کارش به جایی رسیده بود که مجبور شده بود سوسول بازی رو کنار بزاره و بجای خریدن قهوه های فوریه فروشگاه،کیلویی قهوه بگیره و به اندازه ی یه ماگ قهوه درست کنه و اصلنم توجهی به مضر بودن استفاده بیش از حدش نکنه!
بعد از درست کردن قهوه که چند دقیقه ای طول کشید اونو تو ماگ قهوه ای رنگ مخصوص قهوش خالی کرد و دوباره به اتاقش برگشت..وقتی تو اتاق بود اصلا یه ذره هم حواسش به اطرافش نبود و متوجه هیچ چیز نشده بود اما الان کثیفی و بهم ریختگیه زیاد اتاقش به چشمش میخورد..چیزی که همیشه ازش متنفر بود!..
به ساعت دیواری گرد اتاقش نگاهی انداخت که ساعت ۱۱ شب رو نشون میداد..خب هنوز وقت کافی برای انجام هر کاری داشت..اون به شب زنده داری عادت کرده بود! پس تصمیم گرفت اتاقشو از بهم ریختگی در بیاره...
بعد از مرتب کردن کتابا و گذاشتنشون توی کتابخونه و جمع کردن خودکارا از روی میزو گذاشتنشون توی جامدادی رو میزیش و همینطور جمع کردن لباس های بیرونی که امروز تنش کرده بود..نگاهی به تختش انداخت و تصمیم گرفت بیخیال این یه مورد بشه چون محض رضای خدا چند ساعت دیگه باید میخوابید و دوباره بهم میریخت...
روی صندلی نشست و حالا که قهوش دیگه داغیه اولش رو نداشت اون رو سر کشید و ماگ خالی از قهوهشو گوشه ی میز جا داد...با بوی بدی که از خودش حس کرد صورتش جمع شد و نگاهی به مانیتور روشن جلوش انداخت...
-خب...بعد از حموم ادامشو انجام میدم دیگه..هوم؟
یبار دیگه با تردید نگاهی به مانیتور انداخت ولی هر چی فکر کرد دید اصلا با اون بو حتی یه لحظه هم نمیتونه اونجا بشینه..از روی صندلی بلند شد و سمت کمد و دراورش رفت و بعد از برداشتن حوله و لباس به سمت حموم رفت..بعد از باز کردن آب زیر دوش ایستاد و چشم هاش و بست بعد از نفس عمیقی که با احتیاط کشید تا آب تو بینیش نره چشماشو باز کرد و به آینه ی تو حموم خیره شد..تصویری که تو آینه دید باعث شد چشماش گرد بشن و چند بار پلک بزنه تا بفهمه اون چیزی که داره میبینه واقعا خودشه؟
YOU ARE READING
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...