من هیچوقت اول پارت صحبت نمیکنما
ببینید چقدر مهمه که اومدم اینجا*هه هه
میدونم بابت پارت قبل یکم خورد تو ذوقتون چون فقط تهیونگ بود و احساساتش و سرچ گوگلش، اما اون سرچا مهم ترین بخش این داستان بود، من فقط و فقط میخواستم بهتون بگم که اگه این کار و کردم بر این بود که بیشتر راجب رابطه ی مقعدی بدونید، و اگه جایی دیدید غیر ازین نوشتن برید بزنید دهنشون *چشم غره رفتن
چون رابطه ی جنسی ، اونم از نوع مقعدی واقعا کشک و پشم نیست! باید جدی گرفته بشه، من واقعا زورم میگیره یه سریا تو داستاناشون دائم از سکس مینویسن، صبح شب، فردا پس فردا ، راجع به چی مینویسید؟ عروسک جنسی؟ اون پلاستیک نیستا باسنه:/ آسیب میبینه *نفس عمیق
صوووو، برای جبرانش گفتم همین امشب پارت جدید و آپ کنم که از دلتون در بیارم:>~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
«خیلی خوشگلی!»
-جونگکوک«من اینجا چه غلطی میکنم؟»
خجالت زده از نگاه هایی که هر از گاهی روش سنگینی میکرد انگشتش و به دهنش گرفت و مردمک چشماشو خیلی سریع روی پاکت های سفید رنگ با نوشته های انگلیسی گردوند...
«حالا کدوم و بردارم؟»
+هلوییش بهترهبا تعجب به سمت پسری که با یه سبد کوچیک توی دستش و خرید های کمی که داشت کنارش ایستاده بود و اون هم دنبال بسته های کاندوم مورد نظرش بود برگشت...
-بله؟
+بوش عالیه، باور کن! انگار خود هلو رو کرده باشی!با صورت سرخ شده سریع بسته ی رایحه ی هلو رو برداشت و با سری زیر افتاده به سمت حسابدار رفت..اون که قرار نبود کسی رو بکنه؟ قرار هم نبود بفاک بره..اما جهت اطمینان اون بسته رو خرید تا اگر یه موقع، ناخواسته، قرار شد اتفاقی بیوفته ، مجهز باشه!
با همون خجالتش پولش رو حساب کرد و داخل جیب شلوار پارچه ای تنگش فرو کرد...البته کاملا ضایع بود که چیزی درون جیبش قرار داره!
«این چه کوفتی بود من پوشیدم؟»
با وسواس بهترین لباس هایی رو که داشت انتخاب کرده بود..البته تمام مدت حواسش بود که خیلی شیک و پیک نکنه چون نمیخواست اون پسری که هر لحظه منتظر یه اشاره برای به دست گرفتنش داشت رو تحریک کنه..پس فقط یه شلوار پارچه ای به نسبت جذب مشکی و پیرهن مردونه ی زیتونی رنگی همراه با کفش های چرم براقش پوشیده بود و ادکلن محبوبش رو زده بود...موهاش رو برعکس همیشه از فرق باز کرده بود و پیشونیش رو در معرض دید قرار داده بود...

VOUS LISEZ
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...