Part 1

339 30 114
                                    


توی بخش وی آی پی بار نشسته بود و بی توجه به گفت و گوی پدرش و مرد دیگر که او هم احتمالا از کله گنده های دنیای خلاف بود با موبایلش کندی کراش بازی می کرد. حوصله اش داشت سر می رفت. از جایش بلند شد و بی توجه به مرد حاضر در اتاق به سمت در رفت.

یاسر: زین. زین.

زین برگشت و به پدرش نگاه کرد.

زین: بله پدر؟

یاسر: کجا میری؟

زین: میرم یکم نوشیدنی بخورم.

یاسر: به خدمتکار بگو هرچی میخوای برات میاره.

زین: نه میخوام یکم هوا هم بخورم. ممنون.

گفت و با عجله از آنجا خارج شد. می دانست بعدا قرار است بحث مفصلی با یاسر سر این موضوع داشته باشند ولی اون لحظه برایش اهمیتی نداشت. پارتی که یاسر برای رد گم کنی ترتیب داده بود حسابی شلوغ شده بود. مردها و زن ها وسط پیست توی همدیگه میلولیدن. هوای مه آلود بار و بوی الکل روی اعصابش بود پس از بار خارج شد و به تیر چراغ برق تکیه داد. سیگارش را روشن کرد و پک عمیقی زد.

سیگار اول تموم شد. دومی هم همینطور و سومی و چهارمی و پنجمی. خواست سیگار ششم را روشن کند که دستی آن را از روی لبش برداشت.

+نکش. این ششمین سیگارته. سرطان میگیریا.

زین پوزخند زد. سرطان؟ او روزی هزار بار آرزوی مردن می کرد. سرطان بزرگترین هدیه ای بود که خدا میتونست بهش بده. سرش را بالا آورد تا جواب مرد رو به رویش را بدهد ولی با دیدن دو چشم شکلاتی مقابلش قدرت تکلمش را از دست داد. زمزمه ها توی سرش پیچید:

زییییییی دو ساعته که بغلم نکردیا. من بغل میخام

زین من. آره تو زین منی منم لیوم توعم.

انقدر فشارم نده زین. له شدم

زی زی میشه بریم بیرون؟ حوصلم سر رفته.

+آقا؟ آقا حالتون خوبه.

زین: خوبم چطور مگه؟

اشک توی چشم هایش جمع شده بود و بغض گلویش را میفشرد.

+آخه بهم زل زده بودین.

زین: ببخشید. قیافتون شبیه یه کسی که قبلا میشناختم بود.

+آها.

دقایقی در سکوت گذشت.

+شما هم مثل من اهل پارتی نیستین؟

زین لبخند کمرنگی زد.

زین: آره. 

+ من به اصرار هری اینجام. وگرنه از پارتی بیزارم. راستی اسمم زده

زین:z؟

زد: آره.

زین: چرا زد؟

Remember Me [Z.M]Where stories live. Discover now