_آقا. آقا. آقا بیدار شین لطفا.
لویی چشم های قرمزش را آهسته باز کرد و به سینتیا خدمتکارش خیره شد.
لویی: چی شده؟
سینتیا: یه آقایی اومده یه ساعتی میشه منتظرتونن پدرتون گفتن بیدارتون کنم.
لویی: خیلخب الان میام.
سینتیا از اتاق بیرون رفت و لویی جلوی آینه ایستاد. چشم های قرمز و ورم کرده اش را مالید و صورتش را شست تا رد اشک هایش را از بین ببرد. از اتاقش بیرون رفت و از بالای پله ها پایین را نگاه کرد.
لویی: اینجا چیکار میکنی؟
هری به سمت لویی برگشت و پایین پله ها ایستاد.
هری: باید باهات صحبت کنم.
لویی: خیلخب بیا بالا.
هری با سرعت از پله ها بالا رفت و پشت سر لویی وارد اتاقش شد. نگاهش را روی اتاق نسبتا نا منظم لویی چرخاند و کنار لویی روی تخت نشست.
لویی: خب بگو دیگه.
هری: راستش میخواستم بابت دیشب ازت معذرت خواهی کنم.....
لویی حرفش را قطع کرد.
لویی: احتیاجی به معذرت خواهی نیست هری. تو انتخابتو کردی دلایل خودتم داشتی.
هری: نه لویی مسئله اینه که من اشتباه کردم. الانم اومدم به یه قرار دعوتت کنم تا اشتباهمو جبران کنم.
لویی: هری تمومش کن. من نمیخوام بخاطر عذاب وجدان باهام باشی من....
حرفش با بوسه ی هری روی لب هایش نصفه ماند.چشم هایش را بست و غرق در بوسه شد. لب هایشان روی هم می لغزید و تپش قلب هایشان شدت می گرفت. کمی بعد از هم جدا شدند و توی چشم های یکدیگر زل زدند.
هری: این بهترین بوسه ای بود که توی زندگیم داشتم.
لویی: منم همینطور.
هری لبخند زد و دست لویی را گرفت.
هری: پس نمیشه گفت بخاطر عذاب وجدان میخوام باهات باشم. درسته؟
لویی دست هری را فشرد و لبخند زد.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دستش را لای موهای نرم لیام میکشید و آنها را نوازش می کرد. لیام آهسته چشم هایش را باز کرد و به چهره ی نگران زین خیره شد.
زین: بهتری لیومم؟
لیام سرش را آهسته تکان داد و زین بوسه ی کوتاهی روی موهایش زد.
لیام: دیشب چرا اونجوری شد؟
زین: لیام باید یچیزیو بهت بگم. اگه بعدش هر واکنشی نشون بدی من بهت حق میدم فقط.... لطفا قضاوتم نکن.
YOU ARE READING
Remember Me [Z.M]
Fanfiction_دیگه هیچوقت ترکم نکن لیومم +هیچوقت زین تا همیشه کنارتم _اگه بری من میمیرم +نمیرم زین. قسم میخورم این بوک سرشار از بگایی است