چشم هایش را آهسته باز کرد. نور نسبتا شدید باعث شد چشم هایش را ریز کند تا بهتر ببیند. به اطرافش نگاه کرد. فضای نا آشنا را از نظر گذراند و چشمش به چهره ی مشتاقی که کنار تخت به او لبخند میزد افتاد.
_بالاخره به هوش اومدی؟
لویی: اینجا کجاست؟ تو دیگه کی هستی؟
_من النورم. دیشب جلوی بار پیدات کردم. وقتی دیدم خونریزی داری اوردمت بیمارستان. خوشبختانه زخم خیلی عمیقی نبود. هر چند کلی خون از دست دادی.
لویی: آها. ازت ممنونم.
النور: خواهش میکنم. هر کس دیگه ایم جای من بود همین کارو می کرد.
لبخند زد و به لویی خیره شد. لویی متقابلا لبخند زد و سعی کرد از جایش بلند شود.
النور: هی باید استراحت کنی. تکون نخور و هر کاری که داری به من بگو.
لویی: باید به دوستم زنگ بزنم.
النور موبایل لویی را به دستش داد و لویی با نارسیسیا تماس گرفت.
نارسیسیا: نارسیسیا صحبت میکنه.
لویی از لحن خشک و رسمی همیشگی چشم هایش را چرخاند.
لویی: منم لویی. یه اتفاقی افتاده.....
صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید و با تعجب به موبایلش نگاه کرد. صدای باز شدن در به گوش رسید و نارسیسیا وارد اتاق شد.
نارسیسیا: خب. داشتی می گفتی.
لویی با دهان باز به نارسیسیا خیره شد.
لویی: تو...تو از کجا فهمیدی؟
نارسیسیا: دیشب که نرفتی خونه بچه ها ردتو زدن فهمیدن اینجایی.
لویی: یعنی تو از دیشب میدونستی من اینجام؟
نارسیسیا: اوهوم.
لویی: پس چرا نیومدی؟
نارسیسیا: بچه ها حواسشون بهت بود. در ضمن چرا باید سکس با اون چشم آبی جذابو ول میکردم میومدم بالا سر تو؟
لویی: واقعا که.
آه غلیظی کشید و نارسیسیا چشم هایش را چرخاند. نگاهش به دختر مو قهوه ای که در سکوت به آنها نگاه می کرد افتاد.
نارسیسیا: راستی ممنون که کنارش بودی. باید حسابی خسته شده باشی چرا نمیری استراحت کنی؟
النور با کمی ترس به نارسیسیا نگاه کرد.
النور: حتما. الان میرم.
لویی: ممنونم ازت.
النور: خواهش میکنم.(موبایل لویی را برداشت و شماره اش را سیو کرد) اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
YOU ARE READING
Remember Me [Z.M]
Fanfiction_دیگه هیچوقت ترکم نکن لیومم +هیچوقت زین تا همیشه کنارتم _اگه بری من میمیرم +نمیرم زین. قسم میخورم این بوک سرشار از بگایی است