با سرعت به سمت اتاق یاسر دوید و قبل از اینکه نگهبان ها جلویش را بگیرند داخل شد. یاسر با صدای در سرش را بالا آورد و با دیدن زین لبخند حرص دراری زد.
یاسر: چه عجب یاد پدر پیرت کردی.
زین: خفه شو. خفه شووووو
فریاد میزد و مشتش را روی میز می کوبید. یاسر که انتظار این رفتار را داشت با خونسردی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت.
زین: کجاست؟ چیکارش کردی؟ با تو ام میگم چیکارش کردی؟
فریاد میزد و از عصبانیت می لرزید.
یاسر: آروم باش زین. تا آروم نشی باهات حرف نمیزنم.
زین نفس های عمیق لرزان می کشید و توی دلش اعداد را می شمرد.
زین: آرومم.
یاسر: خوبه. بشین.
به سمت زین برگشت. زین روی مبل نشست و با چشم های به خون نشسته اش به یاسر خیره شد.
یاسر: خب چی میخواستی بدونی؟
زین با لحن درمانده ای گفت.
زین: چرا این کارارو میکنی؟ مگه پدر من نیستی؟ کدوم پدری انقد بچشو اذیت میکنه آخه؟
یاسر پوزخند زد.
یاسر: آره خب. شاید پدرت نیستم.
زین با بهت به یاسر نگاه کرد.
یاسر: سال ها پیش برای باند سایکو کار می کردم. اونا هم اونموقع تو کار قرص بودن نه مثل الان که زدن تو کار مواد. اونجا فرمول هارو دستکاری می کردم و محصولات با کیفیت تر و در عین حال به صرفه تر می ساختم. یه روز تصمیم گرفتم از اونجا برم. دلم میخواست آزمایشگاه خودمو داشته باشم. میخواستم ارباب خودم باشم. با سایمن صحبت کردم و اون مخالفت کرد. پس از اونجا فرار کردم.
زین: اینا چه ربطی به من داره؟
با حرص گفت و یاسر توجهی نکرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره به بیرون خیره شد طوری که انگار به گذشته نگاه می کرد.
یاسر: رفتم توی یه پارک نشستم. هوا خیلی خوب بود. جون می داد برای گردش. میدونستم اونا دیر یا زود پیدام میکنن. باید یه کاری می کردم. اگه اونا پیدام می کردن بدبخت می شدم. همینجوری داشتم فکر می کردم که سر و صدای یه خانواده ی خوشبخت توجهمو جلب کرد.
زین: یاسر وقت داستان شنیدن ندارم لیام کجاست؟
یاسر: یه خانواده ی خیلی خوشبخت. یه فکری به سرم زد. هرچند ریسکش خیلی بالا بود ولی من مجبور بودم. تا خونشون تعقیبشون کردم و وقتی ک خوابیدن خونشونو آتیش زدم.
زین: تمومش کن این اراجیفو به تخمم هم نیست تو گذشتت چه گهی خوردی من فقط میخوام برم پیش لیامم.
YOU ARE READING
Remember Me [Z.M]
Fanfiction_دیگه هیچوقت ترکم نکن لیومم +هیچوقت زین تا همیشه کنارتم _اگه بری من میمیرم +نمیرم زین. قسم میخورم این بوک سرشار از بگایی است