Part 7

76 15 106
                                    


لیام با حس چیز نرمی که به گونه اش میخورد چشم هایش را باز کرد و با زینی که با لبخند گونه اش را نوازش میکرد رو به رو شد زین با دیدن چشم های باز لیام سریع دستش را عقب کشید.

زین: ببخشید که بیدارت کردم. فقط لپت خیلی نرمه نمیشد بهش دست نزنم.

لیام: اشکالی نداره هر وقت دوست داشتی دست بزن بهش.

زین با شنیدن این حرف محکم لپ لیام را کشید و لیام با چشم های گرد شده نگاهش کرد.

لیام: گااااد. کندی لپمو نظرم عوض شد اصن.

زین خندید و محکم لپ لیام را بوسید. صدای نوتیفیکیشن موبایل زین توجهشان را جلب کرد.

Father: پنج دقیقه ی دیگه خونه باش کار فوری دارم باهات.

لبخند زین محو شد. شقیقه ی لیام را بوسید و بسرعت حاضر شد.

لیام: عهه. کجا میری؟ چی شده؟

زین: یچی لاو. بابام کارم داره یه سر میرم پیش اون. زود برمیکردم. اگه برای ناهار نیومدم بهت خبر میدم. دوستت دارم.

اینها را در طول مسیر گفت قبل از اینکه لیام را مات و مبهوت رها کند و از در خارج بشود. لیام از جایش بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت. تمیز کردن آنجا تا برگشتن زین ایده ی بدی به نظر نمیامد. پس دست به کار شد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

زین با عجله در اتاق پدرش را باز کرد.

زین: کاری داشتین با من؟

یاسر: بلد نیستی در بزنی؟

زین: ببخشید. عجله کردم.

یاسر: مهم نیست. بشین.

زین نشست و به یاسر خیره شد.

یاسر: فردا شب قراره یه مهمونی بالماسکه بگیرم. گفتم به دکتر استایلز هم بگی بیاد.

زین پوکر به یاسر نگاه کرد.

زین: همین؟ جوری گفتین پنج دقیقه ی دیگه اینجا باشم که نزدیک بود تصادف کنم.

یاسر: اصلا تو چرا دیشب خونه نبودی؟ چرا شبا خونه نیستی؟

زین: این دو تا شبو پیش هری بودم. ولی یه درخواستی ازتون دارم.

یاسر: چی؟

زین: میخوام مستقل بشم.

یاسر: اونوقت چرا؟

زین: چون 25 سالمه نمیشه که تا ابد پیش شما باشم.

یاسر خواست مخالفت کند اما یاد حرف های هری افتاد.

یاسر: اگه مستقل بشی باید هر چی گفتم گوش کنی ها.

زین: من که همیشه همین کارو میکنم. در ضمن میخوام برگردم به خونم.

Remember Me [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora