با حس کردن نور خورشید آهسته لای چشمانش را باز کرد. به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. 7 و نیم. از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یاسر پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با دیدن زین با لبخند به او صبح بخیر گفت. زین سرش را تکان داد و رو به روی او نشست.
یاسر: سریع صبحانتو بخور که جلسه هشت و نیم شروع میشه.
زین سرش را تکان داد و بعد از خوردن صبحانه به اتاقش رفت تا برای جلسه ی سران مافیا حاضر شود. نیم ساعت بعد همراه یاسرتوی ماشین نشسته بود.
یاسر: وقتی رسیدیم ما میریم توی اتاق برای مذاکره تو و بچه های اونا میرین توی بخش وی ای پی. سعی کن دوستانه رفتار کنی و گند نزنی به شراکتمون. فهمیدی؟
زین سرش را تکان داد. راننده جلوی بار همیشگی نگه داشت و زین و یاسر پیاده شدند. یاسر در اتاقی که معاملات توش انجام میشد را باز کرد و با دو پیرمردی که در آن نشسته بودند دست داد و احوال پرسی کرد.
یاسر: آقای تاملینسون. آقای چگانوف. پسرم زین.
زین با آنها دست داد.
زین: خوشوقتم
مردی که لحجه ی روسی غلیظ داشت دستش را پشت دختر بلوند و چشم سبزی که لباس دکلته ی مشکی پوشیده بود گذاشت.
چگانوف: دخترم نارسیسیا.
نارسیسیا با لحن محکم و جدی و لحجه ی روسی گفت: خوشوقتم.
مردی که لحجه ی بریتانیایی عجیبی داشت دستش را روی شانه ی پسر قد کوتاه چشم آبی گذاشت.
تاملینسون: پسرم لویی.
لویی با صدای زیر و لحجه ی عجیبش گفت: خوشوقتم.
یاسر به خدمتکار اشاره کرد تا آن سه نفر را به اتاق دیگری راهنمایی کند. لویی و زین و نارسیسیا به اتاق دیگری رفتند و لویی یک قوطی آبجو و نارسیسیا ودکا سفارش داد. دقایقی در سکوت گذشت تا اینکه نارسیسیا بحث را آغاز کرد.
نارسیسیا: لویی تو اهل ترکیه هستی درسته؟
لویی: آره.
نارسیسیا: پس چرا لحجت مثل ترک ها نیست؟
لویی: مادرم ترک بود. هفت سال پیش فوت کرد ما هم از ترکیه رفتیم شهری که پدرم توش متولد شده بود زندگی کنیم. دانکستر.
نارسیسیا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. لویی به چهره ی زیبا ولی بی حس نارسیسیا نگاه کرد. یخش کمی باز شده بود پس تصمیم گرفت بیشتر با دختر جدی و پسر ساکت و به ظاهر ناراحت داخل اتاق صحبت کند.
لویی: زین اسم قشنگیه.
زین: ممنون.
لبخند کوتاهی زد و نگاهش را به پایین دوخت.
YOU ARE READING
Remember Me [Z.M]
Fanfiction_دیگه هیچوقت ترکم نکن لیومم +هیچوقت زین تا همیشه کنارتم _اگه بری من میمیرم +نمیرم زین. قسم میخورم این بوک سرشار از بگایی است