Part 4

96 19 133
                                    


با حس کردن نور خورشید آهسته لای چشمانش را باز کرد. به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. 7 و نیم. از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یاسر پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با دیدن زین با لبخند به او صبح بخیر گفت. زین سرش را تکان داد و رو به روی او نشست.

یاسر: سریع صبحانتو بخور که جلسه هشت و نیم شروع میشه. 

زین سرش را تکان داد و بعد از خوردن صبحانه به اتاقش رفت تا برای جلسه ی سران مافیا حاضر شود. نیم ساعت بعد همراه یاسرتوی ماشین نشسته بود.

یاسر: وقتی رسیدیم ما میریم توی اتاق برای مذاکره تو و بچه های اونا میرین توی بخش وی ای پی. سعی کن دوستانه رفتار کنی و گند نزنی به شراکتمون. فهمیدی؟

زین سرش را تکان داد. راننده جلوی بار همیشگی نگه داشت و زین و یاسر پیاده شدند. یاسر در اتاقی که معاملات توش انجام میشد را باز کرد و با دو پیرمردی که در آن نشسته بودند دست داد و احوال پرسی کرد.

یاسر: آقای تاملینسون. آقای چگانوف. پسرم زین.

زین با آنها دست داد.

زین: خوشوقتم

مردی که لحجه ی روسی غلیظ داشت دستش را پشت دختر بلوند و چشم سبزی که لباس دکلته ی مشکی پوشیده بود گذاشت.

چگانوف: دخترم نارسیسیا.

نارسیسیا با لحن محکم و جدی و لحجه ی روسی گفت: خوشوقتم.

مردی که لحجه ی بریتانیایی عجیبی داشت دستش را روی شانه ی پسر قد کوتاه چشم آبی گذاشت.

تاملینسون: پسرم لویی.

لویی با صدای زیر و لحجه ی عجیبش گفت: خوشوقتم.

یاسر به خدمتکار اشاره کرد تا آن سه نفر را به اتاق دیگری راهنمایی کند. لویی و زین و نارسیسیا به اتاق دیگری رفتند و لویی یک قوطی آبجو و نارسیسیا ودکا سفارش داد. دقایقی در سکوت گذشت تا اینکه نارسیسیا بحث را آغاز کرد.

نارسیسیا: لویی تو اهل ترکیه هستی درسته؟

لویی: آره.

نارسیسیا: پس چرا لحجت مثل ترک ها نیست؟

لویی: مادرم ترک بود. هفت سال پیش فوت کرد ما هم از ترکیه رفتیم شهری که پدرم توش متولد شده بود زندگی کنیم. دانکستر.

نارسیسیا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. لویی به چهره ی زیبا ولی بی حس نارسیسیا نگاه کرد. یخش کمی باز شده بود پس تصمیم گرفت بیشتر با دختر جدی و پسر ساکت و به ظاهر ناراحت داخل اتاق صحبت کند.

لویی: زین اسم قشنگیه.

زین: ممنون.

لبخند کوتاهی زد و نگاهش را به پایین دوخت.

Remember Me [Z.M]Where stories live. Discover now