2.Part 14

61 11 22
                                    


زین با یک حرکت به سمت سایمن و لایلا برگشت و اسلحه اش را به سمت آنها گرفت.

لایلا: داری چیکار میکنی عشق؟ این کارا یعنی چی؟

سایمن: بهتره تمومش کنی زین من که گفتم همه چیزو توضیح میدم.

زین: نیازی به توضیح نیست. من همه چیزو میدونم.

با پوزخند گفت و به سمت چهره ی متعجب نارسیسیا برگشت دست هایش را باز کرد و کلت را به دستش داد.

زین: دستای بقیه رو باز کن و حواست به اون دوتا باشه پلیس پاکستان تا ده دقیقه دیگه میرسه.

نارسیسیا سرش را تکان داد و به سمت جیجی رفت تا دست هایش را باز کند. زین به سمت لیام برگشت و بعد از اینکه با ملایمت و عجله دست هایش را باز کرد او را محکم در آغوشش کشید. لیام محکم به زین چسبیده بود طوری که انگار می ترسید هر لحظه از دستش برود. زین موهای لیام را نوازش می کرد و بوسه های ریز روی موها و پیشانی او می گذاشت.

لایلا: الان چه کوفتی اتفاق افتاد؟

گفت خواست به سمت زین برود. نارسیسیا که مشغول باز کردن دست های شان بود اسلحه را به سمتش گرفت و لایلا با حرص به او نگاه کرد.

لایلا: زین عشقم نمیفهمم معنی این کارارو.

لیام بیشتر در آغوش زین فرو رفت و زین با اخم به لایلا نگاه کرد.

زین: من عشق تو نیستم. من توی این دنیا فقط یه عشق دارم اونم تدی برمه. با هیچکسم عوضش نمیکنم.

نارسیسیا و جیجی نگاه لج دراری به لایلا انداختند و نارسیسیا با کلتش اشاره کرد که عقب برود. لایلا قدمی عقب رفت و کنار سایمن بهت زده ایستاد.

سایمن: پس تو تمام این مدت میدونستی؟

زین: ۹ ماه. نمیدونم منو خر فرض کرده بودی یا چی... ولی کسی ک فراموشی میگیره اونقدرام احمق نیست که نفهمه اینا بخاطر داروهاییه که پدرش تولید میکنه و تو بازار سیاه میفروشه. پادزهرو که تزریق کردم خواستم فرار کنم ولی پلیس مانعم شد اونا گفتن باید باهاشون همکاری کنم تا اجازه ی خروج بهم بدن. تنها چیزی که ازم میخواستن یه اسم بود. اسم واقعیت. همون اسمی که کلی گند باهاش زدی نه اسم پاک و بی گناه پدر من.

سایمن: توی آشغال تمام مدت جاسوسی...

حرفش با مشتی که توی صورتش خورد نصفه ماند. شان با خشم یقه اش را گرفت و مشت بعدی را توی صورتش فرود آورد. مشتش را بالا برد تا بزند که دستی مانعش شد. دستی که سال ها آرزو لمس شدنش را داشت. نایل دست دیگرش را روی مشت شان که یقه ی سایمن را گرفته بود گذاشت و شان با اکراه یقه ی سایمن را ول کرد.

دست های نرم نایل آهسته او را عقب می کشیدند و شان عقب عقب راه می رفت. چشم هایش را بسته بود و می ترسید اینها همه یک رویا باشد. یکی از همان رویاهایی که شب ها می دید. برگشت و چشم هایش را باز کرد. دو چشم آسمانی نایل با مهربانی این اطمینان را به او می دادند که خواب نمیبیند. دستش را بالا آورد و روی گونه کبود نایل گذاشت و نوازشش کرد. کمی سرش را جلو برد و پیشانی نایل را آهسته بوسید. لبخند کمرنگی روی لب های خشک نایل نشست.

Remember Me [Z.M]Where stories live. Discover now