جعبه ی شیرینی رو به دست زن داد و ازش بخاطر انتخاب اون شیرینی فروشی تشکر کرد، همزمان با خروج زن، صدای زنگ آشنای دوچرخه ای توجهشو جلب کرد، بازهم مجله های عجیب!؟
با نگاه به پشت در شیشه ای متوجه مجله ای که روی زمین افتاده بود شد؛ عجیب بود اما اون پسر همیشه برای زمان انتشار اون مجلات هیجان داشت!
هرچهار ماه یک بار، درست در بیست و پنجم ماه، مجلاتی عجیب با تیتر "زِد، شرقی مرده" پخش میشد، و همیشه عکس هایی از پسری که همه از مرگش مطمعن بودن، پخش میشد!درست چهارسال قبل، خیلیا به چشم دیدن چطور جسد پسر شرقی داخل زباله دونی افتاده بود...پسری که حتم به یقین، قبل مرگ کلی شکنجه شده بود! دست و پاهاش از بدنش جدا شده بودن و چشم های کهرباییش باز بودن و میشد درد و اندوه رو از داخل آینه هاش خوند...بی شک چشم های اون، آینه های درد های این دنیا بودن..
به گفته ی پلیس، عکس های مجلات چیزی جز عکس های قدیمی نبودن! اما البته که رشد اون پسر جوانِ به یقین مرده، کاملا در تصاویر قابل مشاهده بود... پس لویی دوست داشت فکر کنه اون پسر برادری دوقلویی داشته که حالا میشد در مجلات عکس هاشو تماشا کرد...درسته! اون پسر واقعا هم تماشایی بود!
و عجیب تر این که هیچ کس هویت پسر روی مجله و پسر مرده ی داخل سطل زباله رو نفهمید...حتی پلیس هم این پرونده رو به سرعت بست و دنبالشو نگرفت...
به سمت در قدم برداشت و زیر لب دعا کرد که صاحب شیرینی فروشی متوجه کارش نشه؛ اون مرد بارها به پسر سر توجه و علاقش به این مجلات طعنه زده بود!
در رو باز کرد و با هیجان و علاقه به سمت مجله خم شد تا برش داره..
اما ناگهان پسری بهش برخورد کرد و همزمان روی زمین افتادنسرشو بلند کرد و به پسر نگاه کرد..
با دیدن چهره ی آشنا هین بلندی کشید و سرشو به سمت مجله برگردوند؛ باور کردنی نبود!
خواست دوباره به پسر چشم کهربایی نگاه کنه تا خودشو از متوهم نبودن مطمعن کنه که متوجه نبودش شد، سرشو به دنبال پسر گردوند و با دیدن پسری مشکی پوش که داشت از داخل جمعیت کم میدوید، مطمعن شد اشتباه نکرده!اگر اون چشم کهربایی خود پسر روی مجله نبود چرا باید فرار میکرد؟
بدون فکر به دنبال پسر دوید و بلند صداش زد
-زد! پسرِ شرقیِ مرده! خودتی مگه نه؟؟پسر شرقی که حالا کمی از لویی فاصله داشت به عقب برگشت و نگاه ترسیدشو به پسر چشم ابی داد..
حالا باندانای قرمز نیمی از صورت پسر چشم کهربایی رو پوشونده بود، اما با این حال تشخیص چشم های خیسش کار سختی نبود! لویی حالا مطمعن بود که درست فهمیده!ثانیه ای نگذشت که پسر چشم کهربایی نگاهشو از لویی گرفت و وحشت زده به پشت سر لویی نگاه کرد، به سرعت سرشو برگردوند و بازهم دوید، اینبار خیلی سریع تر از قبل!
لویی بدون فکر بازهم به دنبال پسر دوید، اینبار خیلی سریعتر از قبل! باید به راز اون مو مشکی چشم کهربایی پی میبرد، درسته حدسیاتی داشت...اما حداقل باید دلیل پخش اون مجلاتو میفهمید! چرا باید پسری رو بکشن و از فردی مشابهش تصویر پخش کنن؟
هردو خیابون ها دویدن و کوچه های پهن و باریک زیادی رو پشت سر گذاشتن، درسته که هیچ کدوم توان بدنی خیلی بالایی نداشتن اما هردو دلیل محکمی برای دویدن داشتن...
حدود یک ربع گذشته بود و دیگه نفس لویی به سختی بالا میومد...به دنبال چشم کهربایی وارد کوچه ی جدید شد و خواست صداش بزنه که متوجه خالی بودن کوچه شد...
مطمئن بود چشم کهربایی وارد همین کوچه شده!
صدای پایی از پشت شنید و بالاخره نفسی از سر اسودگی کشید، البته که بعد این همه دوندگی حقش بود پسر رو ببینه!
پس برگشت و دهنش رو برای گفتن جملات جدید باز کرد، جملاتی بجز "پسر شرقی صبر کن!" یا "قول میدم اذیتت نکنم!" که در طی یک ربع گذشته وِرد زبونش شده بودن. اما با برخورد جسمی به سرش دیگه نتونست چیزی به زبون بیاره...اخرین تصویری که مهمون چشم هاش شد، اخم عمیق پسری نا آشنا و مو قهوه ای بود...
-گورتو کندی!
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...