تردید⁴

279 107 444
                                    

در باز شد و پسر مومشکی که به شدت خیس و خسته بود، توسط سفید پوش ها به داخل آورده شد؛ مثل چند دفعه ی قبلی که پسر با رضایت خودش رفته و بی‌جون برگشته، اون رو با ملایمت روی تخت نشوندن و براش غذا آوردن... البته، پسر مو مشکی غذاش رو با پسر چشم آبی شریک میشد! بی شک اگر غذاش رو تقسیم نمیکرد پسر بی گناه چشم آبی زودتر از زمانی که برای مرگش تعیین کردن و از گرسنگی میمرد!

مدتی بود که پسر مومشکی در اتاق مشترکی با لویی اقامت داشت؛ باهم حرفی نمیزدن و فقط گاهی به هم خیره میشدن، غذا میخوردن و گاهی هم به سختی برای کوتاه مدت میخوابیدن..

البته یک بار هم پسر مو مشکی که لویی در ذهنش زِد صداش میکرد، به صورت دیوانه باری شروع به حرف زدن با خودش کرده بود و در کمال تعجب به سفید پوش های بی رحم پناه برده بود!

بجز اون هر چند وقت یک بار، که لویی حدس میزد یک روز یک بار باشه، افراد سفید پوش به دنبال پسر چشم کهربایی میومدن و اون رو بدون دریافت هیچ مقاومتی از اتاق میبردن، لویی حس میکرد هربار پسر برای لحظاتی میترسه اما بعد آروم میشه و با سفید پوش ها میره! انگار که لحظه ای به یاد چیزی میوفته و بعد فراموشش میکنه!

هربار که پسر رو میبردن صداهای گوش خراش از اول در اتاق پخش میشدن و لویی رو به سرگیجه و وهم میکشوندن.. کم کم حس میکرد تکه گوشت های بدن دختر بچه ی آوازه خون که به زور به خوردش دادن، از داخل بدنش باهاش صحبت میکنن! عذاب وجدان دردهاشو صد برابر بدتر میکرد و پسر بیچاره کم کم داشت میپذیرفت که اون صداها راجب برده بودنش درست میگن!

دو پسر در سکوت غذای کمشون رو خوردن و دوباره طبق عادت همیشگیشون به گوشه ی تخت رفتن‌‌..

برای بار سوم در چندساعت اخیر درباز شد و یک سفیدپوش با سینی نقره ای که کیسه ای مشکی روش قرار داشت داخل اتاق شد..

ظرف غذای خالی رو برداشت و یک سینی نقره ای رو جلوی لویی گذاشت، یک نِی نه چندان بلند به پسر چشم آبی داد و از کیسه ی مشکی، یک کیسه ی پلاستیکی بی رنگ خارج کرد؛ داخل کیسه ی بی‌رنگ ماده ای پودر مانند سفید بود..

سفید پوش چاقویی از جیب لباسش خارج کرد و کیسه رو برید، کمی از پودر سفید رو داخل سینی ریخت و دست لویی که نی رو گرفته بود به سمت پودر های روی سینی برد...

-بکش، به نفعته بدون دعوا بکشی!

پسر چشم آبی تازه داشت متوجه شرایط میشد و این شدیدا میترسوندش! ممکن بود بلایی بدتر از قبل سرش بیارن؟

مرد که تعلل لویی رو دید از موهاش گرفت و سرش رو به سمت سینی خم کرد، با دست دیگه ش دست لویی و نی رو جلوی بینی پسر قرارداد..

-صبر کن!

صدایی جدید شنیده شد! لویی چشم هاشو به سمت صدا چرخوند تا کمی نسبت به صاحبش دید پیدا کنه..

"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]Where stories live. Discover now