نور سفید رنگ از لابه لای مژه های زندانی عبور کرد و با رسوندن خودش به مقتول های آبی رنگش، چشم های پسر رو به درد آورد..
صدای ناله ی آرومی از زندانیای که بعد از چند روز طولانی و نامشخص بالاخره تونسته بود اطراف رو تماشا کنه شنیده شد...
انگار نور واقعا قصد نابودی چشم های زیباش رو داشت!
نگاه ترسیده ش رو به اتاق تفریبا سفید و کرم و قهوه ای رنگ جدید داد...
به دیوار های سفید، ابزار هایی که یا از فلزات نقره ای رنگ ساخته شده بودن، یا مثل پارکت های قهوای رنگ طرح چوب داشتن و رنگ کرم به خودشون گرفته بودن...
-Quindi Marlena torna a casa
Che il freddo qua si fa sentire
Quindi Marlena torna a casa
Che non voglio più aspettare
Quindi Marlena torna a casa
Che il freddo qua si fa sentire
Quindi Marlena torna a casa
Che ho paura di sparire
صدای آشنا...
صدای برخورد قدم هایی آشنا به زمین...
کسی که احتمالا عضوی از اعضای خانوادش بود..
زندان بانی که به جرم نداشتن یکسری اعتقادات زندانیش کرده بود!
نمیتونست تکون بخوره؛ چشم هاش رو چرخوند و بلاخره با دیدن زندان بان مغزش تمام تصورات، احتمالات و اتهامات رو کنار زد...
با غیر منتظره ترین فرد ممکن رو به رو شده بود!
طبق قانون آدم های درد ندیده، لویی باید از تعجب جیغ میکشید و چشم هاش رو با دست از کاسه های داخل جمجمهش خارج میکرد؛ اما بعد از تمام چیزهایی که پشت سر گذاشته بود تعجب کردن بی معنی شده بود... انگار اون مکان پر از آدم های مرده ای بود که از مرگ برگشتن!
-توئیست! جیکوب توئیست!
نیشخند دلربایی روی لب های صورتی ملایم جیکوب نشست.. این مرد به طور قطع دومین فردی بود که از خون و مرگ مردم تغذیه میکرد و با هربار قتل زیباتر میشد... دومی بعد از لیام!
..........
"هاوارد برنز
جوزف پیرس
داگلاس حسن
ابراهیم هرسی
جین گاراوی
فیبی اسنایدر با اسم جدید زهرا شیخ زاده"
پیام رو کپی کرد و به شماره ی مورد نظرش ارسال کرد...
این بار هزار و بیست و خوردهایمی بود که از غیر قابل ردیابی بودن شماره موبایل هاشون احساس رضایت می کرد..
سرش رو بالا آورد تا به کسی که تازه وارد اتاق شده بود اجازه ی نشستن بده..
-بشین آقای دکتر!
جیکوب لبخندی که مثل همیشه پر از راز و رضایت بود رو به لیام نشون داد و نزدیک ترین مبل بهش رو برای نشستن انتخاب کرد...
-خوب به نظر میاین آقای پین!
-آقا برای شما کافیه!
-حتما!
-وضعیت؟
-شما که خودتون خبر دارید... خبرای خوب! متاسفانه تاملینسون کوچولو نتونسته باردار بشه.. برای همینم دیروز یکی به جای جناب اکس که زخمی هستن، به زد تجاوز میکنه و اسپرمش رو دوباره میده به بنده که آزمایش هارو از سر بگیرم...
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...
!["ZED, The Dead Eastern" [Z.M]](https://img.wattpad.com/cover/273107134-64-k143747.jpg)