سیاهی...
-من احمق نیستم که تمام ثروتمو دو دستی تقدیم افرادی احمق تر از خودت بکنم!
-لیا-
-خفه شو و برو بیرون!
حس میکرد خوابه و در خواب کابوس تاریکی میبینه... کابوسش باطناً تاریک نبود؛ فقط همه جا غرق در سیاهی بود و صداهای ترسناکی میشنید.. صداهایی مثل حرف های روحِ دوست داشتنیش زویی و صداهایی حتی ترسناکتر، مثل صدای بحث آقا و آقای اکس...
صدای باز شدن در، اون رو به دنیای هوشیاری آورد..
-به حرفام فکر کن پسرم، دنیای ما بدون اونا جای امنی نیست!
و در بسته شد..
صداها واضح تر شده بودن و دیگه شکل و شمایل دنیای خواب رو نداشتن!
با صداهایی که میشنید جرعت نکرد تکون بخوره؛ خودش رو به خواب زد و از درگاه نیستی خواست که اون رو هم به نیستی ببره تا شیطانِ آدمیزاد رو بارِ دیگه در اون روز ملاقات نکنه...
-میتونم فرق آدم خواب و آدم بیدارو تشخیص بدم!
شنیدن این اخطار یعنی باید بیدار میشد! این قانون نانوشته ی دنیای اونا بود! همون دنیایی که آقای اکس ازش حرف میزد..
اما آیا زد واقعا از تمام حقایق دنیاشون باخبر بود؟
"گند زدی!"
چشم هاش رو باز کرد و کمی بدنش رو جمع کرد؛ دست هاش که حالا مثل کل بدنش خشک شده بودن رو تکیه گاه بدنش قرار داد و با سریع ترین سرعتی که میتونست نشست...
خودش رو به نزدیک ترین دیوار ممکن چسبوند و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد تا به خیال مغزش از حملات مردِ داخل اتاق تا حد امکان جلوگیری کنه!
مغزش شروع به پردازش کرد...
"به جهنم خوش اومدی زد!"
شنیدن صدای زویی یعنی آزاردهنده ترین روح سرگردان زندگیِ زد، یکی از پردازش های مغز آسیب دیدش بود!
تا به حال به اونجا نیومده بود... اونجا اتاقی پر از رنگ بود و این معنای زندگی میداد!
اتاق خودش سفید و کِرِمی با دری قهوه ای رنگ بود که به دلیل غبارگرفتگی تناژی خاکستری بهش اظافه شده بود... البته بیشترش سفید بود!
پسر به یاد میاورد، هر وقت که از اتاق سفید شماره یک یعنی سفیدی مطلق به اتاق سفید شماره دو یعنی اتاق خودش میفرستادنش ساعت ها به در قهوه ای چنگ میزد و بهش خیره میشد...
زمانی که سردرد هاش کمتر میشدن هم به جای تخت سفید رنگ، روی زمین کرِم رنگ میخوابید...
از خاطراتش دور شد و به اتاقِ پر از زندگی نگاه کرد؛ اتاق پر از رنگ های قرمز و مشکی و قهوه ای بود و لا به لای ابزار های روی میز و داخل کتابخونه هم گاهی رنگ های سبز و زرد و طوسی و نارنجی و همینطور آبی دیده میشد!
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Фанфикшнعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...
!["ZED, The Dead Eastern" [Z.M]](https://img.wattpad.com/cover/273107134-64-k143747.jpg)