از آینده بی خبر بود، از گذشته فقط ترس رو به یاد داشت، از حال چیزی نمیفهمید... آرزو میکرد که تنها تر بشه، که دیگه نه آدمای پستِ زنده رو ببینه، نه صداهای ارواح آدمایی که مردن رو بشنوه..
به پسر چشم آبی فکر میکرد.. یعنی موفق شده بود جونش رو بگیره یا قرار بود زیر دست جراح زیباییِ معروفشون به قول معروف زیبا بشه؟ البته سنش برای عمل زیبایی زیاد بود... شاید فقط زیر دستش جون میداد..
اوایل وقتی آقا برای آزار اون پسرِ چشم کهربایی، به اتاق جراحی میبردش و مجبورش میکرد تمام بلا هایی که دکتر توئیست سر عروسکاش میاره رو تماشا کنه واقعا وحشت زده میشد! البته شایدم اوایل نبود... فقط در دور ترین خاطراتش این لحظات رو به یاد میاورد...
اما حالا برعکس گذشته ها ترسی از دکتر توئیست نداشت؛ تنها امیدش این بود که جناب توئیست سعی کنه بلایی سرش بیاره و باعث شه پسر از خون ریزی بمیره..
خوشبختانه یا بدبختانه میدونست توئیست با افراد بالای هجده سال فقط درحد خارج کردن اعضای بدنشون کار داره و بعد رهاشون میکنه تا از خون ریزی بمیرن...این یعنی پسر چشم کهربایی فقط کشته میشد و به عمل زیبایی محکوم نمیشد! همین مشتاق به دیدار با دکتر زیبایی میکردش!
"زد
زد
زد
مرده ی شرقی، برهنه شو... هرزه ی کثیف!"-خفه شو!
"زد
زد
زد
مرده ی شرقی، برهنه شو... هرزه ی کثیف!"-گفتم خفه شو! خفه شو!
"ناراحتت که نکردم؟ زد!"
-بس کن...
"اوه تا کی میخوای از حرفام فرار کنی زد؟"
-من فرار نمیکنم...نمیتونم فرار کنم..
"میدونی چرا بهت میگن زد؟"
نگاه پسرک برای بار اول در تمام این مکالمه به بالا اومد، پسر خونی و تغریبا عاری از پوستِ رو به روش رو از زیر چشم گذروند و با چشمانی کنجکاو به جلوی پاش خیره شد..
-چرا؟
"این شد!
چون تو اخرینِ ما قربانی ها هستی که میمیری... باید انقدری هرزگی کنی تا جون بدی و این طلسم بشکنه! اگر بمیری دیگه نمیتونن کسیو بکشن! برای همینم زنده نگهت میدارن!"صدای باز شدن قفل در مکالمه ی پسر هارو بهم زد و نگاهشونو به سمت در کشوند..
"وقت رفتنه!"
صدای آواز مانند و خوشحال پسر خونی در گوش پسر چشم کهربایی پیچید..
دوتا زن سفید پوش به سمتش اومدن، از بازوهاش گرفتن و وقتی پسر کمی روی پاهاش تسلط پیدا کرد و ایستاد بلافاصله به بیرون بردنش...
قبل از رفتن فقط یک چیز شنید..
"بهش فکر کن.. تو میتونی بقیه رو نجات بدی!"
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...