طبق معمول صدای فریاد های لیام گوشِ ارواح اتاقشو که فقط زد به چشم میدید به درد آورده بود و مرد جوان لحظه ای آروم نمیشد...-اون لعنتیا باید دست اف بی آی باشن!
"آروم باش پسر؛ اگر دست اف بی آی باشن یعنی فدرالم ازش سود میبره! پس نمیتونیم از اونا اطلاعاتی بگیریم!"
-مارو کردن بازیچه ی دستشون!
"حواست به اطراف باشه...
و راستش پدرتم کم سود نمیبره! شاید باهم باشن!"-باید ببینمت!
"حله، زمانشو میفرستم برات.. جای همیشگی عشقم!"
-احمق!
صدای بوق تلفن توی گوشش پیچید و نفسشو با کلافگی بیرون داد..
موبایلشو روی میز رها کرد و بخاطر فاصله ای که موبایل طی کرد تا به میز برخورد کنه صدایی نسبتا بلند تولید شد..
این صدا مثل صدای موسیقی آرومی که معلوم نبود از چه زمانی درحال پخشه و کتاب هایی که با بی نظمی روی زمین افتاده بودن و بوی قهوه ای که قطعا سرد شده بود، لیامو بیشتر کلافه میکرد...
میخواست از اتاق خارج شه اما متنفر بود از دیدن آدم هایی که نمیتونستن تحملش کنن؛ متنفر بود از آروم جلوه دادن خودش جلوی بقیه؛ متنفر بود از کلافگی ای که احمق های پشت در بهش هدیه میدادن..
برگشت و به تنها پناهگاهش که درست وسط خطرناک ترین شکنجه گاه شهر بود نگاهی کلی انداخت...
واقعا خودش تمام این خرابی هارو به بار اورده بود؟
بجز کتاب های روی زمین، ابزار های نوشتن همه جا افتاده بودن، کتابخونه ش تغریبا خالی بود و یک کیک له شده گوشه ی اتاق در انتظار تمیز شدن یا تجزیه شدن رها شده بود...
دوباره به یاد آورد...
مگه لیام به همشون نگفته بود برای حیوانات بی آزاره؟ مگه نگفته بود حامی حقوقشونه؟
پس چطور منشی جدید احمقشون براش شیر قهوه و کیک غیر گیاهی اورده بود؟؟؟تنها راهی که میدید این بود که منشی رو باردار کنه، از شیری که در پستان هاش تولید میشه شیر قهوه درست کنه و از بچه ی داخل شکمش کیک بپزه و به خورد خودش بده...
اما نه! بچه ها مثل باقی حیوانات هستن... پس شاید پاشو قطع کنه و مجبورش کنه از شیر و گوشت خودش سوپ شیر درست کنه؟
دندون هاش رو روی هم میفشرد و هرلحظه بیشتر کلافه میشد...
امشب به یکی احتیاج داشت که آرومش کنه..
اما مطمعن بود اونقدری مریض حال هست که اون شب رو به اخرین شب زندگی هرزه ی موقتش تبدیل کنه...شاید زندگی خیلی بی رحمه که لیام و امثالش قادر نیستن جلوی خودشونو بگیرن... و لیام اون شب هم یکی رو به نابودی کشوند؛ مثل تمام شب های جنون قبلش..
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...