-بیدار شو! پاشو!
در بیست صدم ثانیه چشم هاش رو باز کرد و بخاطر فشاری که به شونههاش وارد میشد به حالت نشسته در اومد..
بدنش حرکت داده شد و وقتی به خودش اومد متوجه شد داخل اتاق دستشویی فرستاده شده...
-زود باش!
از بیرون صدایی شنید و به در نگاه کرد..
سوزشی ناشی از بیدار شدنِ ناگهانی داخل گوی های سفید و آبی رنگ داخل جمجمهش حس میکرد؛ شیر اب رو باز کرد و کمی آب داخل دستش جمع کرد..
دستش رو سمت چشم هاش برد و پلک هاش رو بست..
همزمان که صورتش رو خیس میکرد صدایی جدید شنید..
-بیا بیرون! زود باش!
سه انگشت دست راستش رو روی پلک هاش فشرد و شلوارش رو پایین کشید؛ آیا بخش جدید داستان شروع شده بود؟
..........
چهار کتاب مورد علاقهش و دفترچهی کوچکش رو برداشت و داخل کوله پشتی قرار داد..
گوشی موبایلش رو از روی میز برداشت و بعد از چرخوندن جسم تیره رنگ بین انگشت هاش بالاخره راضی به روشن کردنش شد..
-الو... امنه؟
......
-یکی رو فرستادم... قرار شد تا بیست و پنج دقیقه بعدش بهم زنگ بزنه... اگر زنگ نزنه یعنی امن نیست...
......
-آره همون یکی شمارم
......
-فکر کنم...فکر کنم داره زنگ میزنه
موبایلی که ویبره میرفت رو از جیبش خارج کرد و به تماس گیرنده نگاه کرد... شماره جدید بود اما احتمال میداد همون فرد مورد نظرش باشه
جواب داد و سکوت کرد...
-بیست و پنج آوریل، چهار نفر کشته شدن...
خیالش از شنیدن صدای آشنا و کلمات امن راحت شد، تماس اولش رو قطع کرد و صداش رو صاف کرد..
-خوبه، چطور بود؟
"امن بود انگار با ما کاری ندارن!"
-شایدم توی احمق متوجه نشدی! بیا ببینم چی شده، اگر قرار شد نیای بهت پیام میده!
"بله آقا!"
تماس دوم رو هم قطع کرد و هردو موبایلش رو داخل جیب های شلوارش قرار داد...
دکمه ی روی میز رو زد و کیف رو از روی میز برداشت..
نفس عمیق کشید..
-امیدوارم این به آخش برسه!
چشم هاش رو بست و سرش رو به سمت بالا و شونه ی راستش متمایل کرد..ناخوداگاه اخم پوشالیش روی پیشونیش شکل گرفته بود، زندگی اون همین بود! پوشالی اما پر جذبه و ترسناک!

YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Фанфикعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...