-میخوام برام حدس بزنی چه کاری قراره به جای مجازات شدن انجام بدی...
نگاه زد از روی آلوین برداشته شد و به چشم های قهوهای که حالا به شدت بهش نزدیک شده بودن داده شد...
درواقع مرد جوان از پشت روی مبل خم شده بود و سرش رو در سمت چپِ زد، با فاصله ی چند سانتی متری ازش قرار داده بود... و هنوزم دست چپش شونه ی پسر رو گرم میکرد..
از تنها فکری که داخل ذهنش اومد اشک در چشم هاش جمع شد و لب هاش رو روی هم فشرد... قطره اشکی بی اجازه از چشمش فرو ریخت و هق آرومی ناخوداگاه از دهانش خارج شد... از کی تا به حال انقدر جلوی آقا گستاخی میکرد؟
البته آقای چشم قهوهای عاشق این صحنه ها بود پس به هیچ وجه سخت نمیگرفت... صدای هق زدن جوان تر ها شادابش میکرد... اشک هاشون به یادش میاوردن که خودش هم باید مثل اون ها گریه کنه و بترسه؛ خودش هم باید جوانی کنه... اما وقتی جایگاه خودش رو میدید و بخاطر تضعیف بقیه قدرت درونیش رو حس میکرد، لذت میبرد... نمیخواست جوان باشه؛ میخواست انقدری قدرتمند تر از بقیه باشه که گریه نکنه!
اما چه چیزی باعث شده بود پسر شرقی اشک بریزه و بلرزه؟ چه چیزی نفسشو بند آورده بود؟
یعنی چشم های کهربایی اون پسر، سوگوارِ عذاب هایی بودن که آلوینِ بی لیاقت و سرپیچ قراربود بچشه و باز هم مرد قرمز رنگ تنها مونده بود..؟
درسته آقا از دید زِد قرمز بود... چون حس خطر و هیجان نامتناهی به همراه داشت...
اما آیا واقعا مردم هنوز هم نگران قربانی های مرد تنهای مو قهوه ای بودن و برای سرنوشت برده هاش اشک میریختن...!؟
حالا اون مرد قرمز بخاطر تنها شدن در چنین وضعیتی حس تحقیر شدن میکرد؛ اون صاحب همه بود! اون ارباب بود! اون جون بقیه رو میگرفت یا نجات میداد! اون شکنجشون میداد...
درسته اون شکنجشون میداد... پس بقیه حق داشتن طرفش نباشن!
با این حال مرد جوان صاحبشون بود؛ حق داشت امیدوار باشه برده هاش برای یک بار هم که شده طرفش باشن و دلیل ترسشون چیزی غیر از خود اون باشه...
دردناک تر از همه چیز این حقیقت بود که هربار از سمت برده ها بهش خیانتی میشد، باقی برده ها نگران اون خیانتکار میبودن نه خود آقا و زندگیش... این درد داشت... و عصبانی کننده بود! درست مثل حسی که زد در اون موقعیت با دفاع از آلوین به آقا القا کرده بود...
-باید تکرار کنم که میخوام برام حدس بزنی چه کاری قراره به جای مجازات شدن انجام بدی!!؟؟؟
پسر شرقی با صدای ناگهانی و بلند مرد به عقب پرید و در طرفی دیگه، بدن خود مردِ بی رحم از شدت خشم گُر گرفت..
این آخرین تلاش های ارباب به ظاهر جوان برای پیدا کردن یار توی مبارزه ی ذهنیش با صدای سرزنشگر افکارش بود... منتظر بود بفهمه اشتباه فکر کرده! هرچند از اشتباه کردن متنفر بود...
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...
!["ZED, The Dead Eastern" [Z.M]](https://img.wattpad.com/cover/273107134-64-k143747.jpg)