نیم ساعتی بود که فریاد ها و هق زدن هاش کم شده بود و دیگه بالا نمیاورد!
یک ربعی بود که مرد جوان چشم های خونی و زبون و یکی از گوش های آلوین رو با خودش برده بود...
"زد"
"زیبا"
"زین"
"کهربایی"
"چشمات"
"جاوید"
"زیبایی چشمات جاودانهن..."تصویر چشم های خاکستری رنگی که با دست از کاسه ی چشم های آلوین خارج کرده بود از ذهنش خارج نمیشد...
غرق در بودنی شده بود که طعم نبودن میداد... از شدت ترس به نبودن و نترسیدن رسیده بود! شاید انقدر به پستی رسیده که بود که مغزش خودش رو از قلمروی حافظهش پاک کرده و از احساسات مختلف منع کرده بود...
اما همچنان که حس نکردن رو حس میکرد از احساس گناه و دلپیچه سرشار شده و از درون فریاد میکشید؛ پوستش رو چنگ میزد و پلکش میپرید..
چند نفر اومدن و جسد.. یا جسم زنده ی آلوین رو از اتاق خارج کردن.. اما برخلاف همیشه هیچ تنش جدیدی به دلیل حضور اون سفید پوش ها در زد ایجاد نشد!
-زندس!
-خوبه باید ببریمیش پیش اقای توئیست..
فقط شنید که قبل از بردن جسم الوین، سفید پوش ها این حرف ها رو زدن... در حقیقت به هیچ وجه متوجه محتوای اون حرف ها نشد!
-نباید میذاشتی اون احمقا این اتاق لعنتیو ببینن لیامِ احمق!
صدای فریاد آقا از اتاق اصلی اومد و زد رو بعد از مدتی به خودش آورد...
-توی احمق چه گندی به اینجا زدی زِد؟؟؟ پاشو اتاقو تمیز کن!
مرد جوان با کلافگی داخل اتاق اصلی حرکت میکرد، با خودش زیر لب صحبت میکرد و گاهی فریاد میکشید... ناگهان بطری آبی از روی میز عسلیِ کنار اتاق برداشت و به داخل اتاق بتنی پرت کرد!
-با همون لباسی که تنته کل اتاقو تمیز میکنی! نمیخوام کس دیگه ای رو دوباره بیارم که بخاطر گند جناب عالی اون اتاق لعنتی رو ببینه!
حرفای عجیب و ناواضح مرد جوان برای زِد که با فشار پایین در حال بیهوش شدن بود به هیچ وجه قابل فهم نبودن... فقط فهمید که باید اتاقو تمیز کنه!
درِ اتاق بتنی بسته شد و زد دیگه دیدی به خارج اتاق نداشت...
برای چند لحظه تمام اتاق در تاریکی فرو رفت اما بعد از صدای فریاد بلند آقا که میگفت "لعنت بهت" دوباره اتاق روشن شد و زد سعی کرد تا اخرین لحظاتِ به هوش بودنش اتاق رو تمیز کنه...........
صداهایی میشنید که به نظر از دنیای واقعی میومدن.. چشم هاش بسته بودن ولی نور غیر قابل تحملی رو پشت پلک هاش حس میکرد....
بوی خون وحشتناکی میومد و باعث میشد پسر بخواد اوق بزنه... اما بدنش توان حرکت نداشت..
انگشتشو به سختی تکون داد و سعی کرد بیدار بشه؛ متوجه تکون خوردن ابروها و عنبیه چشم هاش شد و با بیشترین توان سعی کرد کنترل بدنشو دوباره به دست بگیره!
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...