در لامبورگینی مشکی رنگ رو پایین آورد و به آرومی بست؛ نگاهی به اطراف انداخت... مثل هربار، مسیر زیبایی پیش روش میدید!
تقریبا ده متر جلوتر ازش کافه ی کلاسیک و دلچسبی بود که همیشه اون رو به وجد میاورد!
اون کافه چی داشت که روانشو به بازی میگرفت و مثل برده مجبورش میکرد از تنش های درونیش کم کنه و با هیجان کوچک و بی معنی برای چند ساعت از نوشیدن کاپوچینو و اسپرسو لذت ببره؟
همینطور که سنگ فرش های خاکستری رنگ مسیر رو به یادبود از چشم های خاکستری آلوین لگد میکرد، سوییچ ماشین مورد علاقش رو در دستش چرخوند و داخل جیب کت بلند مشکی رنگش قرار داد...
سرش رو بالا آورد و لب هاش رو روی هم فشرد... دوباره برخلاف تمام تلاش هاش به اونجا اومده بود!
درِ فلزیِ مشکی که بیشترش از شیشه ی بی رنگ بود رو به سمت داخل هل داد و با صدای زنگی که مدت ها بود در کمتر کافی شاپی شنیده میشد، خوش آمد گفته شد!
به اطراف با چشم هاش سرک کشید اما مثل همیشه از نگاه به دیوارِ پر از عکس خود داری کرد...
-هی! ببین کی اومده اینجا!
صدای خنده و فریاد شادی از سمت پیشخوان بلند شد...
زن میانسال با دست های باز به طرف مرد جوان اومد و از خوشحالی اون رو در آغوش کشید..
لیام از طرفی، با لبخند کمرنگ و گیج در احساساتش که نمیدونست از آزردگی و لمس شدن سرچشمه میگیره یا از تعجب و پوچی، به سختی از آغوش زن رها شد و گلوش رو صاف کرد..
-حالت خوبه پسرم؟ اصلا به ما سر نمیزنی!!
-مادر.. سرم خیلی شلوغه، عذر میخوام! ممکنه به من-
همزمان که لیام سعی میکرد فرافکنی کنه، عکس های روی دیوار مثل آینه ای از زندگی دروغی جلوی چشمش ظاهر شدن...
-دوست جذابت اونجا نشسته! بشین تا منو خاله بیایم باهاتون کلی حرف بزنیم پسره ی کله شق!
ذهن آشفته ی لیام در جسم چهارشونه و دلرباش با لمس های آزاردهنده ی زن میانسال به سمت میز مقصد راهنمایی شد...
-به! پسر اومدی؟! میذاشتی زیر پام گل و بوته سبز بشه بعد بیای!
صندلی چوبی رو با خشونت عقب کشید و بی حوصله خودش رو روش رها کرد..
-هی هی! صدای ابهتت کل اینجارو برداشت داداش، آروم باش! نباید جلب توجه کنیم!
پسر مو خرمایی با چشم های آبیش به زن میانسالی که به تازگی از لیام دور شده بود اشاره کرد و لیام رو به دیدن چشم غره ی اون زن وادار کرد..
-حرف بزن!
دستشو به صورتش کشید و پاهاشو با ضرب روی زمین کوبید... اضطراب بی دلیل لیام شروع شده بود..
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...
!["ZED, The Dead Eastern" [Z.M]](https://img.wattpad.com/cover/273107134-64-k143747.jpg)