-"کاترین ارنشاو ، تا زمانی که من زنده ام آرام نگیر! گفتی من تو را کشته ام، پس عذابم بده! مقتول قاتل خود را شکنجه می کند. من معتقدم، می دانم که ارواح در زمین سرگردان شده اند. همیشه با من باش، به هر شکلی باش! دیوانه ام کن! فقط مرا در این ورطه رها نکن؛ جایی که نمی توانم تو را بیابم! ای خدا! ناگفتنی است! من نمی توانم بدون زندگی ام زندگی کنم! من نمی توانم بدون روحم زندگی کنم!"
صدای پیام نگاه مرد روی مبل رو از کتاب گرفت و به موبایل داد؛ کتاب رو بست و روی میز گذاشت..
-از من نترس! کاریت ندارم تاملینسون.. من آدم خوبه ی اینجام! ببین حتی برات داستان میخونم!
لویی آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد تا حد امکان با دکتر ارتباط چشمی برقرار نکنه..
-چیزی که ذهنت رو درگیر کرده بپرس، مشخصه درگیری ذهنی داری!
چشم های لویی بخاطر حرف درست مرد با لجبازی خطا رفتن و صورت دکتر رو نشونه گرفتن!
-بپرس..
لبخند و آرامش.. عضوهای جدانشدنی چهره ی جیکوب توئیست!
-تو..مر..مردی؟
قهقه ی بلند دکتر تپش قلب لویی رو ناگهان افزایش داد و به بدنش شوک وارد کرد..
-به نظرت مرده میام؟ فکر میکنی توی بهشتی؟
لویی با گیجی و ترس سرش رو پایین انداخت و در ذهنش یادداشت کرد که هیچ وقت از غریبه ها سوال نکنه!
-برادرم...حدود چهار سال پیش مرد! دقیقا شبیه من بود، با اینکه ازم بزرگتر بود! و صداهامونم تغریبا شبیه بود، البته من خیلی خوش صدا ترم، نه!؟ شنیدی خوندنمو...
دوباره نگاه لویی به سمت دکتر برگشت، انگار حالا از روح نبودن دکتر اطمینان خاطر حاصل کرده بود و کمتر میترسید!
-برادرت.. میخوند؟
-آره... فکر کنم! میدونی چطوری مرد؟
-ت..توی تصادف؟
-اوه نه! دروغ های رسانه رو باور نکن! کشتمش و جسدشو با ماشین فرستادم ته دره... یادش بخیر!
لبخند ترسناکی روی لب های جیکوب نشست و آرنج هاش رو به پاهاش تکیه داد..
صدای پیامک موبایلش دوباره بلند شد و باعث عمیق تر شدن لبخند مرد شد..
-تاملینسون آماده ی کلاس های آموزش جراحی به هوش و زندهی امروز هستی؟!
در باز شد و سر جیکوب به سمت سفید پوش هایی که پسری رو روی برانکارد حمل میکردن برگشت.. همینطور که لبخندش رو حفظ میکرد تشکر کرد و دو دستکش سفید رنگ به دست کرد..
-از لزج بودن زیادی بدناشون بدم میاد.. ترجیح میدم دستکش دستم کنم!
.......
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...