خاکستری⁶

225 88 461
                                        

بعد از دو ساعت بالاخره گرفتن فوتوشوت ها تموم شد و پسر چشم کهربایی بخاطر نرفتن پیش اقای اکس آروم بود...

-آقا به اسم صدات زد منسون! بدبختی...

-آره بیچاره شده..

-بد تحقیرت کرد..

-خفه شید احمقا! اون عوضی فقط هرزه ی توجه و ترسه...فقط عاشق اینه که همه ازش بترسن! وگرنه هیچ خری نیست!

همزمان که به مکالمه ی اون سه نفر گوش میداد سمت لباس های ساده و جدیدی رفت که براش کنار گذاشته بودن تا بعد از فوتوشوت ها بپوشه... خودش نمیدونست اما درست مثل مجرم های محبوس در زندان زندگی میکرد.. شاید اگر میدونست به دنبال فهمیدن جرمش میگشت تا با آوردن مدرک بر بیگناهی مجازاتشو سبک تر کنه و شایدم یه روزی رها بشه!

دونفر از سفید پوش ها به سمتش حجوم بردن و مثل مجسمه های سفید رنگ، بدون حرکت منتظر ایستادن تا لباس هاشو عوض کنه..

-بچها برید بیرون، معذبش نکنید!

این صدای آلوین بود که با لبی پاره شده و چهره ای خسته به سفید پوش ها دستور میداد..

-همتون برید بیرون! اینطوری معذبش میکنید! منم لباسمو عوض کنم میام...

همه حتی پسر چشم کهرباییِ فرموش کار هم میدونستن که باید به حرف دست راست جناب اکس عمل کنن! پس اتاق به سرعت خالی شد..

پسرک فکر کرد که آلوین میتونه بهتر از بقیه باشه! اما صدایی که از جانب یکی از ارواح شنید تمام امیدشو به باد داد..

"شرط میبندم قراره کارایی که آقای اکس میکنه رو باهات بکنه!"

-شروع کن!

مرد چشم خاکستری دست به سینه به پسر چشم کهربایی خیره شد..

-وقت زیادی نداریم! زِد..

درسته! آقا از بی قانونی متنفر بود.. اما پسر نمیفهمید چرا مرد چشم خاکستری فعل جمع بکار برده..
با ملایمت زیپ کت چرمِ گرون قیمت رو باز کرد و اون رو از تنش خارج کرد..

دستی به سمتش دراز شد؛ پسر با تردید لباس رو به دست آلوین سپرد تا سریعتر به تعویض لباسش برسه!

حس خجالت و شرم کمرنگی درونش رنگ گرفته بود و دنبال تکه پازلی میگشت که از پازل معناهای زندگیش گم شده بود... چرا از برهنگی احساس شرم میکرد؟

"نداشتن لباس نباید آزارت بده احمق!"
"بازم شروع کردی؟"

صدای برخورد آروم چیزی با میز صدای افکارش رو قطع کرد و پسر متوجه شد مرد چشم خاکستری یا همون آقای منسون کت رو روی میز گذاشته!

آهسته قدمی به سمت لباس های سفید رنگ برداشت و بعد از بیرون داد نفسش دستشو به سمت تی شرت سفید رنگ دراز کرد، همزمان که کمی خم شد تا لباس رو برداره حلقه شدن دوتا دست رو دور خودش حس کرد..

"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]Where stories live. Discover now