آشفتگی³

357 116 744
                                    

نمیدونست چند روز رو در اون اتاق سپری کرده، شاید یک روز... شایدم هزار روز! بارها خوابیده و بیدار شده بود؛ و هربار صداهای جدید یا تکراری از در و دیوار ترسناک اون جهنم خارج میشدن...

لویی در طی این مدت هیچ غذایی نخورده بود.. اما چند بار از کابوس هاش بیدار شده و متوجه اتصال سِرُمی به دستش شده بود... اونا با سرم بدنشو زنده نگه میداشتن! پسر مو فندقی میتونست به وضع گریه دارش بخنده!

بلافاصله بعد از هربار که از خواب بیدار میشد، صداهای وحشتناک شروع به پخش شدن میکردن...صدای جیغ، صدای دریل، صدای شکستن شیشه‌، صدای فریاد و ناله، صدای بچه های گریون و دوباره صدای دخترک آوازه خون...

لویی کسی نبود که بتونه بیش از نیم ساعت پخش شدن مکرر اصوات رو تحمل کنه! حتی موسیقی ایندای که مورد علاقش بود رو هم بیش از چهل دقیقه تحمل نمیکرد! حالا این حجم از خراش برای گوش هاش به معنای سردردی بدون توقف بود که به مرور فقط بدتر و بدتر میشد!

سرش به حدی درد میکرد که میتونست دست هاش رو از سوراخ های گوشش داخل کنه و پیچ های لوله ای مغزش رو از هم متلاشی کنه...

تنها امیدش رهایی از اون زندان اتاق شکل بود...

انگار که غم و غصه ی تمام دنیا در اون صدا ها خلاصه میشدن!

مدت زمان نامشخصی بود که بیداره، اما هیچ صدایی پخش نشده بود...سعی داشت بخوابه تا ناگهان اون صداها پخش نشن و به جنون برسوننش... اما حالا نه تنها خوابش نمیومد، بلکه به طرز عجیبی خودش اون صداها رو توی ذهنش میشنید... انگار ذهنش تلاش برای یاداوری درد اون بچها داشت... بچه‌هایی که برای زنده موندن پدرشون تقلا و التماس میکردن؛ یا صدای دختره بچه ی اوازه خونِ پونزده سال پیش که حالا دلیل ناپدید شدنش مشخص شده بود!

درِ زندانی که لقب اتاق داشت باز شد و دو مرد سفید پوش با لباس های خونی وارد اتاق شدن. این سومین باری بود که لویی کسی رو در این مدت میدید؛ تنها پسر مو مشکی، فرشتگان دردش که از اتاق خارجش کردن و حالا این دونفر رو دیده بود...

به ترتیب وارد اتاق شدن و لویی با نزدیک‌ تر شدنشون بیشتر زانوهاشو بغل کرد و خودش رو به سمت دیوار هل داد؛ انگار که دیوار میتونست لویی رو ببلعه و از اون کابوس های متحرک نجاتش بده!

متوجه چیزی در دست نفر دوم شد، سینی فلزی با بشقابی سفید که محتویات بیمارگونه ای درونش جا شده بود... لویی از تمام سه هزار خدا خواست که مجبورش نکنن اون ماده رو بخوره!

سینی رو روی تخت، رو به روی پسر مو فندقی گذاشتن؛ لویی بی حرکت موند و نگاهش رو از ماده ی داخل ظرف و دو کابوس رو به روش گرفت...

هیچ کس حرکتی نمیکرد، و لویی حتی شک داشت که خودش یا دو انسان دیگه نفس بکشن!

منتظر رفتنشون بود، اما انگار کسی بجز خودش علاقه ای به ترک اون اتاق نحس نداشت! البته شایدم اتاق نحس بهتر از بقیه ی جاهای اون جهنم بود که اون دو سفیدپوش خونی رو مشتاق به موندن کرده بود...

"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]Where stories live. Discover now