چاره ی دیگه ای نداشت ، کار پیدا کردن با شرایطی که خودش میخواد هم سخت بود.
مجبور بود قبول کنه.پاهاش بی حس شده بودن ، ساعد دستش و به دیوار تکیه داد و برای چند لحظه چشماش و بست.
"این عادتِ احمقانه رو دارم که فکر می کنم همه چیز بهتر میشه، حتی وقتی تمام شواهد بر چیز دیگه ای دلالت دارن. حتی مواقعی که همه چیز بدتر و بدتر و بدتر میشه."
توی دل گفت و چشماش و آروم باز کرد..
بعد از خداحافظی با یونا و دِیوید، هردو به محل نگهداری از حیوانات رفتن .
همراه با یونجون بین قفسه ها میچرخید و به سگ های مختلف که تو قفسه های بزرگ بودن از پشت میله ها نگاه میکردن، با رسیدن به توله سگ پشمالوی مشکی قهوه ای رنگی یونجون مکث کرد ، آروم جلو رفت و به چشمای مشکی رنگ سگ خیره شد : مامان ، من این و میخوام.با شنیدن حرف یونجون با تعجب نگاش کرد ، جلو رفت و کنار یونجون زانو زد : واو ، یه جمله کامل بدون هیچ اشتباهی گفتی .
یونجون لبخندی زد و همانطور که به موهای مشکی قهوه ای رنگ سگ خیره بود ، جواب داد : آله دالم بسلگ میشم.(آره دارم بزرگ میشم)تهیونگ خندید ،بزرگترین مشکل یونجون تو تلفظ کلمات حرف ر بود ، موهای مشکی یونجون و از روی چشماش کنار زد و سرش و سمت سگی که کنجکاوانه بهشون خیره بود ، چرخوند.
_بامزه اس ، ببریمش ؟
_آله آله مامان ، خ بامزه اس.
تند تند گفت و دست کوچولوش از بین میله ها رد کرد تا به موهای بدنش دست بزنه ، اما دستش نمیرسید.
با لبی آویزون سمت مادرش برگشت: مامان ببلیمس دیگه.(ببریمش)
_ باشه باشه ، میبریمش..
صدای یونجون که سگ رویونتان صدا میکرد و دنبالش میدوید.
پارس کردن آروم یونتان که اسمش و یونجون انتخاب کرده.
هیچ کدوم نمیتونستن آرامش تهیونگی که کتاب به دست زیر پنجره نشسته و به دیوار تکیه داده و قهوه ی شیرینش رو مزه مزه میکنه رو به هم بزنه!
کتاب خوندن رو دوست داشت ، و امروز تصمیم گرفته بود سر راه به کتابخونه ی کوچک خیابونشون سر بزنه و ازشون کتاب قرض بگیره، و حالا هم درحال خوندن کتابی که قرض گرفته بود ، بود."نه! این انصاف نیست که دنیا آنقدر کوچک باشد که آدمهای تکراری را روزی هزار بار ببینی ...
و در عین حال آنقدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد، حتی یک بار هم، ببینی!"با خوندن این قسمت از کتاب ، نگاهش و از کتاب گرفت و به روبه رو داد .
یاد روزهایی افتاد که در رو، روی خود قفل میکرد تا باز با شکم برآمده اش تو شهر راه نیوفته و جلوی خونه ی جونگکوکی که به کس دیگه ای اجاره داد شده بود ، منتظر بشینه تا شاید معجزه ای بشه و جونگکوک بیاد بیرون.
بهومیل هرابال چه قشنگ حال چهار سال قبلش و توصیف کرده بود.نفسش و پر صدا داد بیرون و کتاب و بست، چرا همه چیز من و یا اون میندازه !
بلند شد و بعد از گذاشتن کتاب روی میز ، سمت یونجون و یونتان رفت .
نمیخواست همین یک روزی که بیکار بود رو با فکر کردن به فرمانده بگذرونه.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...