(𝑝𝑎𝑟𝑡11) نا امیدی

12K 1.8K 694
                                    


سرگرد و فرمانده نگاهی بهم انداختن و چیزی نگفتن.

.
صدای در زدن که اومد ، آروم چشماش و باز کرد و نگاهش و به در داد.
همزمان که سمت در میرفت،یاد روزایی افتاد که مادرش از سرکار برمیگشت و با شنیدن صدای کلیدا با دو سمت در میرفت تا کتابای جدیدی که به مامانش گفته بخره رو ازش بگیره.

از داخل لپش و زیر دندون کشید و در و باز کرد.
هیچ ایده ای نداشت که کی پشت دره.

جیمین و یونگی وارد شدن .
پسر با چشمای منتظری که امید کوچیکی توشون لونه زده بود به در خیره موند تا فرد دلخواهش هم بیاد تو.
اما انتظارش نتیجه نداشت.
قلبش‌ دیگه نمیکشید ، تحمل نداشت.

"‏قسمت ترسناکش اونجاست که تحملت تموم میشه ولی تو هنوز ادامه داری. "

نا امید نگاهش و به جیمین داد که پسر بی هیچ حرفی اون و بغلش گرفت.
یونگی نفسی گرفت و پوتیناش و در آورد و کنار گذاشت.
جئونِ سرتق حاضر بود توی ماشین و سرما منتظر بمونه اما نیاد اینجا.
میخواست نگرانیش و برطرف کنه و در عین حال غرورش و حفظ کنه.

تهیونگ با دستای سست شده کنار پهلوهاش بی حرکت و بی صدا سرش و روی شونه ی جیمین گذاشته بود .
جیمین سرش و نوازش میکرد و نگاهش و دور خونه ای که پر از گل بود می چرخوند.
چقد زیباست....

با لیز خورد تهیونگ بین دستاش هینی کشید و نگاهش و بهش داد. سر آشپز بیچاره از صبح چیزی نخورده بود و با ضعف بدنی و فشار عصبیی که بهش وارد شده بود نتونست بیشتر روی پاهاش بایسته و چشماش سیاهی رفتن، اما زمین نخورد.

سرگرد جیمین رو کنار زد و تهیونگ رو‌از دستاش گرفت تا کمکش کنه‌ روی پاهاش بایسته‌.
_ ز زنگ برنم آمبولانس بیاد؟
جیمین همزمان که گوشیش و از جیب شلوار تنگش درمیاورد گفت.

یونگی سرش و به دو طرف تکون داد و تهیونگی که چشماش نیمه باز بودن رو به کاناپه رسوند : نه نمیخواد.....حتما باز چیزی نخورده پسره ی خنگ.....

جیمین تو دلش پوزخندی زد و با نگاه بیخیالی گفت: اوه ... انگار اون و از قبل میشناسین، اینطور نیست؟

سرگرد بین راه دستش که بالشت زیر سر تهیونگ رو درست میکرد متوقف شد و به زمین خیره شد ، بعد لحظاتی انگار که چیزی نشنیده باشه خودش و مشغول درست کردن بالشت کرد و سوال پارک رو بی جواب گذاشت.

جیمین ابرویی بالا انداخت و‌همونطور که سمت اتاقا میرفت تا ببینه یونجون کجاست ، زیر لب جوری که به گوش سرگرد مین برسه گفت: البته که میشناسین....و گرنه آدرس خونه ی مادر تهیونگ از کجا میدونستین.

یونجون با باز شدن در و وارد شدن جیمین هیونگ پر انرژی از جاش بلند شد و سمتش رفت : جیمین شییی!!!
جیمین خندید و اون توله رو از رو زمین بلند کرد و بغلش گرفت.

༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang