کلاه فدورای مشکی رنگش و پایین تر کشید وسرش و خم تر کرد ، تا مبادا نگاه کسی از رهگذرا به چشمای خیسش بیوفته.
بعد از یک هفته از نبود پسرش؛
بلاخره وقتش رسیده بود امشب پسرش برگرده پیشش.تو این یک هفته کاری جز نشستن روی صندلیِ کنار اتاق سرگرد مین و با چشمای باز منتظر موندن کاری نکرده بود.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت ، جز جیمین.چون قبلش امتحان کردن و چیزی غیر از بی توجهی نصیبشون نشد، تهیونگ تمام افراد تو پایگاه رو کقصر میدونست ، و معتقد بود که یونگی هم از موضوع خبر داشته.
تو این هفته تنها پیامی که از ویلیام دریافت کردن؛
مسیج کوتاهی بود که بعد از یک روز از نبود پسرش به گوشی فرمانده فرستاد، که گفته بود تو زمان و مکانی که تعیین کردم ، مدارک رو میزارین ، مقابل این پسر کوچولو.
و عکسی از یونجون کوچولوی خوابیده با همون لباسایی که تهیونگ تنش کرده بود، فرستاد.چرا گفته بود بعد از یک هفته؟
اون میخواست فرمانده رو تنبیه کنه تا بار دیگه جرئت نکنه و دنبالش بیوفته.بی خبر از اینکه فرمانده چند قدم ازش جلوتره.
با دیدن عکس پسرش تو گوشیِ فرمانده ،
بی صدا گوشی و از دستش گرفت و بعد از فرستادن عکس به گوشی خودش، بدون نگاه کردن به جونگکوکی که بهش خیره بود ، گوشی و روی میز گذاشت و از اتاقش بیرون رفت و سرجای اولش برگشت تا راحت بتونه به عکس پسر کوچولوی خوابیده اش خیره شه.تهیونگ عوض نشده بود.
اون فقط پسرش و میخواست، یونجونش و میخواست.
تو کل مدت نبود پسرش از پایگاه پاش و بیرون نزاشت و به زور جیمین غذا به خوردش میداد تا نمیره.اولین بار بود که از پنج ساعت بیشتر ، کوچولوش و نمیدید. یونجونش از غریبه ها خوشش نمیاد.
روزایی که دیر از سرکار برمیگشت ، همیشه با چشمای اشکی پسرش مواجه میشد.
الان یونجون در چه حاله؟
کسی اونجا هست حواسش بهش باشه؟
نکنه اذیتش کنن؟فکر خطرناکی نمونده که به ذهنش نیومده باشه. اون داشت دیوونه میشد ، پسرش دست آدمای عادی نیوفتاده بود.
اونطور که از بقیه شنیده بود، مافیا ،گنسگتر یا همچین چیزی بودن.«نکنه کسی اونجا پدوفیل باشه و به پسرم دست بزنه؟»
این یکی از وحشتناک ترین فکرایی بود که به ذهنش اومد و بخاطرش کل شب رو تا طلوع آفتاب و بیدار شدن سربازا ، اشک ریخت.
و متوجه جونگکوکی که ته سالن این پا و اون پا میکرد تا سمتش بیاد و در آخر عصبی سرش و به دیوار پشتش کوبید ، نشد.فرمانده نباید انتظار داشته باشه که تهیونگ اون رو مقصر ندونه ، چون تو وضعیتی نیست که بفهمه چی به چیه ، و تنها خواسته اش پسرشه.
یونجونی که تکه از وجودش بود.
.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...