و تو دلش ادامه داد : « تو خواب ببینی تنهات بزارم ایکیگای»
.
ساعتی بعد فرمانده و تهیونگ با کوچولوشون از پایگاه بیرون زدن و جونگکوک به سمت نزدیک رستورانی که سراغ داشت راه افتاد.
سکوت بینشون برقرار بود از دور اوضاع خیلی آروم خوب به نظر میومدن. اما نه تهیونگ میتونست خیره موندنش به بیرون از پنجره و فکر کردن به این مدت رو تموم کنه، و نه جونگکوک نگاهای زیر چشمیش و اخماش رو از بین میبرد.
تهیونگ برای اولین بار داشت از خودش میپرسید ؛
اگه این اتفاق به جای تهیونگ بیست و هفت ساله، برای تهیونگِ چهارسال پیش اتفاق میوفتاد هم به کنار جونگکوک بودن ادامه میداد...؟
«بخاطرت پسرت هنوز کنارشی؟ یا اون ماهیچه ی تو سینته که دور موندن ازش رو تحمل نمیکنه؟ به هرحال، دلیلش هرچیزی که باشه، ترحم برانگیز شدی تهیونگ»جو بد و سنگین بینشون و ابری بودن هوا و خیابونای خالی از وجود رهگذرا، برای بغض کردنش کافی بود.
دلش برای مادرش تنگ شده بود. و از اینکه فقط وقتایی که حالش بد بود یاد مادرش میوفتاد هم بغض تو گلوش بیشتر شد.تو خودش جمع شد و دستاش و به هم نزدیک کرد، سرش و به پنجره تکیه داد و به سمت در مایل شد. اون بخاری ماشین نفرین شده لایه ای از بخار روی شیشه ی پنجره نشونده بود و مانع خیره موندن اون چشمای خمار به بیرون شده بود. چیزی از مراقبت کردن و کاشت گل نمیدونست، حتی این کار کوچولو رو هم نمیتونست برای مادرش انجام بده و خونه رو تبدیل به یه گلخونه کنه.
روبرت بدونشون خوشحال بود؟
احساس خاصی نسبت به پدرش نداشت، فقط از ته دلش امیدوار بود اگر اونجا تشکیل خانواده داده و همسر و بچه داره، اذیتشون نکنه و اونارو مثل یه شئ ناچیز ول نکنه و بره. حس بی ارزش بودن به همسرش نده و کاری نکنه از شدت وابستگی بهش بعد از اون نتونه با کس دیگه باشه.
مثل مادرش که بارها با چشم میدید چطور بدون هیچ تردیدی تک تک افرادی که پیش قدم میشدن تا شریک زندگیش باشن رو رد میکرد.با نشستن دست گرمی روی دستاش ، از فکر بیرون اومد و همونطور که سرش به پنجره تکیه بود، نگاهش و به دست بزرگ و سفید با رگای بیرون زده ی جونگکوک داد. پلکی زد و چیزی نگفت.
با ادامه دار شدن سکوتش، فرمانده که تمام مدت حواسش بهش بود که چطور تو خودش رفته بود و نگاهش غمگین و تیره شده بود ، انگشتای سردش و تو دستش فشرد و دستش و بالا آورد و چشماش و بست و بوسه ی گرمی پشت دستاش کاشت. اما واکنشی از تهیونگ ندید ، مو بلوند با خستگی به کفشاش خیره بود.
اما فرمانده نمیدونست با این کارش چقد حس خوبی میون اون همه ی انرژی منفی دور پسر بهش داده بود.حس اینکه غیر مستقیم بهش گفت تو تنها نیستی تهیونگ!
هنوز هم بینشون سکوت بود و جز صدای تبلت یونجون اون پشت که رو صندلی دراز کشیده بود، صدایی به گوش نمیرسید. اما اینبار دستای تو هم قفل شدشون اون احساس بد و سرمارو از بین برده بود و در عوض آرامش لذت بخشی به هردو تزریق کرده بود. گرمایی که از دست جونگکوک بهش منتقل میشد رو دوست داشت.
اما این اصلا به این معنی نبود که دیگه ازش ناراحت نیست.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...