یونگی نگاهی به اون سه تا انداخت و باز سرش و سمت فرمانده چرخوند : بعد بت میگم.
بازوش و از دست جونگکوک که با گیجی اخم کرده بود کشید و از سالن خارج شد..
با صدای قدمایی از پشت سرشون جیمین مکثی کرد و عقب گرد کرد.
سرگرد مین بود که با قدمای بزرگی سمتشون میومد ، قلبش از هیجان تند تند زد....داره سمت من میاد؟
اما با رد شدن قامت سرگرد ازش تو دلش به خودش خندید و نیشش باز شد.
آخه جیمین احمق تو کی هستی که سمت تو بیاد؟ حتما با تهیونگ کار داره دیگه.یونگی شونه ی تهیونگ و گرفت و سمت عقب کشید. تهیونگ با تعجب یونجون و روی زمین گذاشت و عقب برگشت.
بی صدا و سوالی نگاش کرد تا ببینه چی میخواد.
یونگی نفسی گرفت و دست به کمر جدی گفت : باید....باهم حرف بزنیم.تهیونگ پلکی زد و دست یونجون و گرفت تا بره: ما حرفی نداریم که بزنیم هیو....سرگرد مین.
یه لحظه نزدیک بود هیونگ صداش کنه ، لب گزید و چرخید تا سمت در خروجی بره.
اما یونگی اینبار نمیخواست دست بکشه ، مصمم بود.
دست یونجون و از بین انگشتای تهیونگ آزاد کرد و همزمان که بازوی تهیونگ و دستش گرفته و سمت در خروجی میرفت بلند گفت: پارک حواست به بچه باشه.تهیونگ تقلا کرد و با نگاهی که به یونجونِ بغض کرده بود گفت : ولم کن...ولم کن میگم.
یونگی با پا به در فلزی زد تا در و باز کنن و روبه تهیونگ گفت :باید باهم حرف بزنیم میفهمی؟ این خواهش نیست دستوره.
با حرص نگاهش و از هیونگش گرفت و به یونجون داد تا مطمئن شه جیمین میبیرتش.
_نگران نباش مامانی، زود میام باشه؟
صداش و بلند کرد تا به گوش یونجون برسه.
پسرک سر تکون داد و با لب برچیده صورتش و به پای جیمینی هیونگی که دستش و گرفته بود مالید.با بیچارگی آهی کشید ونگاهش و از خرگوشکش گرفت.
جیمین بلندش کرد و تصمیم گرفت تا برگشتن تهیونگ داخل منتظر بمونه.
و خب اون از کار سرگرد مین خیلی راضی بود و خوشحال، دلش به شدت میخواست سرگرد همه چیز رو بفهمه..
در ماشینش و باز کرد و بعد از سوار شدن تهیونگ در و بست .
با دستایی که از استرس و تپش قلب تند تندش میلرزیدن شقیقه اش و مالید و منتظر موند سرگرد بیاد.
نمیدونست یونگی میخواد چیکار کنه.در باز شد و یونگی رو صندلی راننده نشست.
نفسش و داد بیرون و نگاهش و به تهیونگی که دستش میلرزید داد.
_همین الان، باید همه چی و توضیح بدی.تهیونگ دستش و از روی صورتش برداشت و زیرچونه اش گذاشت به دسته ی در تکیه اش داد و مستقیم تو چشمای سرگرد خیره شد.
دوست داشت تمام حرفایی که توی دلش بود رو با چشماش بریزه بیرون ، نگاهش جوری دلخور بود که یونگی پلکی زد و معذب نگاهش و به روبه رو داد.
انگار اون نگاه داشت داد میزد این سوال و الان باید بپرسی؟ بعد از 4 سال؟
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...