بوی لوسیون و شامپو بچه اش برای قلب فرمانده زیادی لطیف بود.
گردن تا موهاش و بوسه بارون کرد و در آخر بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونی هردوشون سرش و روی بالشت گذاشت تا اون هم مثلشون در آرامش بخوابه..
با احساس کشیده شدن موهاش اخمی کرد و آروم چشماش و باز کرد.
یونجون با دیدن چشمای باز شده ی اون مرد موهاش و ول کرد و با چشمای ریز شده دست به سینه منتظر نشست.فرمانده چشماش و مالید و بعد از چند لحظه یادش اومد که الان کجاست، فوری سرش و سمت چپ چرخوند و با دیدن تهیونگ که با موهای بهم ریخته هنوز روی بازوی سر شده اش خواب بود، با خیالی راحت نفسش و داد بیرون.
سرش و به موهای تهیونگ نزدیک کرد تا ببوستشون ، که یهو دست کوچولویی روی دهنش قرار گرفت و مانعش شد.
سرش و چرخوند که با یونجونِ طبق معمول طلبکار مواجه شد.
یونجون دستش و از روی دهن جونگکوک برداشت و با اخم کیوت و صدای آروم و پچ پچ مانندی گفت : چلا اینجا خوابیدی؟ بلو خونه ات.(چرا اینجا خوابیدی؟ برو خونه ات)فرمانده آروم دستش و از زیر سر تهیونگ کشید و سرش و روی بالشت گذاشت که باز اعتراض یونجون و شنید : یااا به مامان دست نزن.
نیم خیز شد و روی تخت نشست .
چند ثانیه به پسر کیوت و عصبیش خیره موند.
اینکه یهو بفهمی یه پسر 4 ساله داری همزمان میتونه شیرین و تلخ باشه.
با مکث و صدای گرفته ای از خواب گفت : بریم بیرون حرف بزنیم مرد جوان؟یونجون خوشحال از شنیدن اینکه مرد جوان خطاب شده از حالت دست به سینه خارج شد و کمی از اخماش کم کرد :موافگم.
نگاهی به پنجره اتاق انداخت و با دیدن هوای تاریک بیرون فهمید که شب شده و از عصر تا الان خوابن.
شیرین ترین خوابی که توی سالای آخر تجربه کرده بود.
خوابی به شیرینیِ انار.با لبخند محوی پسرش رو قبل از اینکه لب به اعتراض باز کنه با دستاش گرفت و از روی تخت بلندش کرد .
یونجون منتظر بود برن بیرون بعد به اندازه ی کافی بدون اینکه نگران بیدار شدن مادرش بشه ، سر اون مرد جیغ بکشه که چرا بلندش کرد.در رو آروم پشت سرشون بست و سمت کاناپه رفت و بعد از نشستن روش یونجون و تو بغلش نگه داشت.
پسرک با اخم از بین بازوهای سفت اون مرد وول خورد و از بغلش اومد بیرون و کنارش نشست ، با صدای بلند و جیغی گفت : بلا تی بغلم کلدی ، من دیکه بُسُلگ سدم.(برا چی بغلم کردی ، من دیگه بزرگ شدم.)جونگگوک مثل خودش دست به سینه شد و نگاش کرد: پس چطور مامانی هر روز بغلت میکنه.
یونجون برای اینکه کم نیاره من و منی کرد و گفت: خب...اون...اون مامان یونی عه..یونی دوسش داله.
فرمانده ابروهاش بهم نزدیک شدن .
سمت یونجون چرخید و سریع گفت : منم بابای یونی....
DU LIEST GERADE
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...