خمیازه ی کوتاهی کشید و نگاه آخری به پسرش کرد و از اتاق یونجون بیرون رفت . دستی به گردنش کشید و با چشمایی خمار از خواب آلودگی سمت اتاق میرفت که با صدای زنگ خونه متوقف شد ، متعجب مکثی کرد.
اگه جونگکوک بود که کلید داره ، سمت پله ها چرخید و تند تند پله ها رو یکی در میون طی کرد.
جلوی آیفون ایستاد و با دیدن تصویر مردی غریبه با کت و شلوار طوسی تو صفحه کمی نگران شد.
این دیگه کی بود این وقت شب؟
دکمه صدارو زد و گفت : شما کی هستید؟مرد با صدای پسر نگاهش رو از در گرفت و به دوربین داد ، با عجله و استرس گفت :
_آقای کیم، لطفا هرچه سریع تر در رو باز کنید!
گفت و نگاهی به دور و ور انداخت تا از افراد بانداو انوس در امان بمونه.
تهیونگ متعجب از دیدن استرس مرد گفت :
_چرا باید باز کنم ؟ شما کی هستید؟
مرد مکثی کرد و جواب داد : من وکیل پدرتونم آقتی کیم، وضیت نامه اش رو براتون آوردم!وصیت نامه؟....
یعنی پدرش مرده بود؟
برای لحظه ای شوکه شد و ناراحتی سرتاسر وجودش رو فرا گرفت، اون همیشه امید داشت یک روزی پدرش رو ببینه، چه با ناراحتی چه با عصبانیت چه با دلخوری چه با نفرت.
زبونش قفل شده بود و نمیدونست چه واکنشی از خودش نشون بده.
_لطفا آقای کیم، عجله دارم!لباش و تر کرد و با تردید ،نگاهی به پله ها انداخت. نمیتونست اعتماد کنه و اون و وارد خونه اش بکنه درخالیکه پسرش اون بالا خوبه، و جونگکوکهم خونه نیست.
_صبرکنید الان خودم میام.این و گفت و ژاکتش رو از روی جالباسی کنار جاکفشی برداشت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
روی سنگفرش بزرگ حیاط قدم برداشت و از سرما لبه های ژاکت رو بهم نزدیک تر کرد.
جونگکوک چرا تا الان نیومده بود؟با نگرانی پوفی کرد و جلو رفت و در حیاط رو باز کرد.
مرد با دیدن کیم کوچک آهی از راحتی کشید و جلو اومد.
و گفت : من خيلی عجله دارم آقای کیم، باید زود برم!کیف سامسونتش رو باز کرد و از توی اون برگه ای بیرون کشید و دست پسر داد. مو بلوند با تردید نگاهی به برگه ی توی دست وکیل کرد و دست ظریف و لاغرش رو جلو برد و برگه رو از دستش گرفت.
قبل از رفتن وکیل ، لب باز کرد و گفت : ببخشید؟مرد برگشت و گفت : بله آقای کیم؟
_ پدر...ی یعنی کیم دیوید ،چطوری مرد؟چهره ی مرد گرفته شد ، نگاهش رو به زمین داد و پاسخ داد : اوه ایشون...خودکشی کردند!
گفت و چرخید تا سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک شده بود بره، اما قدمی برنداشته بود که دستاشاز پشت توسط دستای کسی قفل شدن.
تهیونگ که از شنیدن جواب مرد متعجب شده بود، با بهت نگاهش رو به برگه و نوشته ها داد. اما با صدایداد مرد فوری سرش رو بلند کرد.
اوه اون دیگه کی بود..با دیدن مرد نقاب دار که دستای وکیل رو از پشت قفل کرده بود ، از چهارچوب در با لباسای خونگی و نازکش بیرون رفت و متعجب دستش رو روی بازوی مرد که هیکلش بی شباهت به جونگکوک خودش نبود گذاشت و سعی کرد جداشون کنه :
_چیکار میکنی؟ ولش کن!!
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...