متوجه منظم شدن نفس هاش که شد ، سرش و عقب کشید و با مردمکایی که تو چشمای جونگکوک دنبال دلیل میگشتن نگاه کرد و گفت : نمیخوای بگی چیشده؟
_الان هیچ چیزی جز تو نمیتونه حالم وبهتر کنه ایکیگای!
از حرف فرمانده و لغزیدن دستش روی شکمش کمی به خودش لرزید اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد اوضاع رو کنترل کنه ، چون جونگکوک حالش بد بود.دستش و روی دست جونگکوک که روی شکمش بود گذاشت و متوقفش کرد ، تو چشماش نگاه کرد و آروم سرش و به نشونه منفی تکون داد. با اعتراض جونگکوک و اخم کردنش و باز نشستن دستش رو کمرش ، کمی خودش رو عقب کشید و از حرکات عجولانه ی جونگکوک آهی از گلوش خارج شد.
پشت گردن فرمانده رو گرفت و دست دیگه اش رو روی صورتش گذاشت و خیره تو چشمای نا آرومش گفت:
_نزار بعد چند سال اولین بارمون با عصبانیت پیش بره جونگکوک ...خواهش میکنم...به جاش باهام حرف بزن ، با من راحت باش بگو از چی ناراحتی ، کی فرمانده ی من و اذیت کرده؟
متوجه تند تند پلک زدنای با اخم جونگکوک برای مانع شدن از اشکی شدن چشماش شد ، نفس گرمش رو پر صدا روی صورت تهیونگ بیرون داد و باز پلک آرومی زد.
چشماش و بست و چند لحظه بعد با پشیمونی بازشون کرد و با دست سر تهیونگ رو گرفت و پیشونی پسر روبه روش رو محکم بوسید .
بوسه ی عذرخواهی بود.
اون هیچ وقت خوشش نمیومد کوچکترین اجباری توی رابطشون باشه.تهیونگ لبخندی زد و با نگرانی تو چشمای براقش خیره شد.
نگاه تهیونگ کافی بود تا لب باز کنه و بگه چرا حالش اینطوری شده._من لیاقت داشتن خانواده ندارم تهیونگ؟!؟
صداش به قدری غمگین بود که مو طلایی حس کرد برای یه لحظه قلبش تیر کشید ، با انگشت شصت فک تیزش رو نوازش کرد و با نگرانی که سعی میکرد تو صداش بروز نده و خونسرد باشه به خال زیر لبش خیره شد و گفت :
_تو لیاقت داشتن همه چیز رو داری جونگکوک، همه چیز...چ چرا الان یاد خانواده افتادی؟!؟نگاهش و بالا کشید و به چشمای جونگکوک که تیره تر شده بودن داد :
_پس چرا هیچ کدوم از جئونا اسم من هم یادشون نیست...
متعجب چند ثانیه نگاش کرد و بعد پلکی زد.
تا حالا هیچ چیزی درمورد خانواده جونگکوک نشنیده بود
هیچ چیزی.
کمی سرش و کج کرد و گفت :خانواده ات زنده ان؟ ..کجان؟ بیشتر بگو.جونگکوک پوفی کرد و دستی به صورتش کشید ، کمر تهیونگ و بین دستاش گرفت و اون و سمت میز غذاخوری هدایت کرد تا روی صندلی بشینه.
_جونگکوک ..چیکار میکنی...
با نشوندش روی صندلی ، صندلی روبه روش و عقب کشید وخودش روش نشست.
_ شامت رو بخور ...فکرت رو هم مشغول مسائل من نکن ایکیگای ، من خوبم !
BINABASA MO ANG
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...