(𝑝𝑎𝑟𝑡8)بچه ی نا خواسته

15.9K 1.7K 956
                                    

متوجه منظم شدن نفس هاش که شد ، سرش و عقب کشید و با مردمکایی که تو چشمای جونگکوک دنبال دلیل میگشتن نگاه کرد و گفت : نمیخوای بگی چیشده؟

_الان هیچ چیزی جز تو نمیتونه حالم وبهتر کنه ایکیگای!
از حرف فرمانده و لغزیدن دستش روی شکمش کمی به خودش لرزید اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد اوضاع رو‌ کنترل کنه ، چون جونگکوک‌ حالش بد بود.

دستش و روی دست جونگکوک که روی شکمش بود گذاشت و متوقفش کرد ، تو چشماش نگاه کرد و آروم سرش و به نشونه منفی تکون داد. با اعتراض جونگکوک و اخم کردنش و باز نشستن دستش رو کمرش ، کمی خودش رو عقب کشید و از حرکات عجولانه ی جونگکوک آهی از گلوش خارج شد.

پشت گردن  فرمانده رو گرفت و دست دیگه اش رو روی صورتش گذاشت و خیره تو چشمای نا آرومش گفت:

_نزار بعد چند سال اولین بارمون با عصبانیت پیش بره جونگکوک ...خواهش میکنم...به جاش باهام حرف بزن ، با من راحت باش بگو از چی ناراحتی ، کی فرمانده ی من و اذیت کرده؟

متوجه تند تند پلک زدنای با اخم جونگکوک برای مانع شدن از اشکی شدن چشماش شد ، نفس گرمش رو پر صدا روی صورت تهیونگ بیرون داد و باز پلک آرومی زد.
چشماش و بست و چند لحظه بعد با پشیمونی بازشون کرد و  با دست سر تهیونگ رو گرفت و پیشونی پسر روبه روش رو محکم بوسید .
بوسه ی عذرخواهی بود.
اون هیچ وقت خوشش نمیومد کوچکترین اجباری توی رابطشون باشه.

تهیونگ لبخندی زد و با نگرانی  تو چشمای براقش خیره شد.
نگاه تهیونگ کافی بود تا لب باز کنه و بگه چرا حالش اینطوری شده.

_من لیاقت داشتن خانواده ندارم تهیونگ؟!؟

صداش به قدری غمگین بود که مو طلایی حس کرد برای یه لحظه قلبش تیر کشید ، با انگشت شصت فک تیزش رو نوازش کرد و با نگرانی که سعی میکرد تو صداش بروز نده و خونسرد باشه به خال زیر لبش خیره شد و گفت :
_تو لیاقت داشتن همه چیز رو داری جونگکوک، همه چیز...چ چرا الان یاد خانواده افتادی؟!؟

نگاهش و بالا کشید و به چشمای جونگکوک که تیره تر شده بودن داد :

_پس چرا هیچ کدوم از جئونا اسم من هم یادشون نیست...

متعجب چند ثانیه نگاش کرد و بعد پلکی زد.
تا حالا هیچ چیزی درمورد خانواده جونگکوک نشنیده بود
هیچ چیزی.
کمی سرش و کج کرد و گفت :خانواده ات زنده ان؟ ..کجان؟ بیشتر بگو.

جونگکوک پوفی کرد و دستی به صورتش کشید ، کمر تهیونگ و بین دستاش گرفت و اون و سمت میز غذاخوری هدایت کرد تا روی صندلی بشینه.

_جونگکوک ..چیکار میکنی...

با نشوندش روی صندلی ، صندلی روبه روش و عقب کشید و‌خودش روش نشست.
_ شامت رو بخور ...فکرت رو هم مشغول مسائل من نکن ایکیگای ، من خوبم !

༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon