تهیونگ نگاهی به نیم رخ جیمین انداخت و بعد از مکث کوتاهی به لیوان قهوه ی شیرینش خیره شد و لب باز کرد : اوممم، فکر کنم داستان از اونجایی شروع شد که یونگی هیونگ من و با فرمانده اش و بهترین دوستش آشنا کرد.
✓فلش بک _ ساعت 9:15 _2016 January
«
_تهیونگ سریع تر، پنج دقیقه دیرتر برسم ، جونگکوک پا میشه برمیگرده خونه.تهیونگ همزمان که گوشیش و از روی میز میبرد ،کتابای جدیدش و که از کتابخونه خریده بود و بغلش گرفت و تند تند سمت یونگی رفت : بریم .
یونگی سری تکون داد و بعد از دادن پول کتابای دونسنگش به فروشنده ، باهم از اون کتابخونه ی کوچک که به نظر یونگی خیلی دلگیر بود زدن بیرون.
سوار ماشین که شدن ، سروان نگاهی به ساعت مچیش انداخت و زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد و آهی کشید : ته وقت نیس برسونمت خونه.
سرش و بالا آورد و به تهیونگی که داشت با ذوق کتاباش و باز میکرد و بوی نو بودنشون و به مشام می کشید گفت : مجبورم با خودم ببرمت.
تهیونگ کتابش و بست و با تعجب به یونگی نگاه کرد.
_هیونگ.....من و ببری کجا؟پسر بزرگتر دنده عوض کرد و جوابش و داد : مهمونی ، اما نگران نباش تو یه رستوران کوچیکه و جمعمون هم زیاد نیس.
تهیونگ با استرس دستش و روی جلد کتاب مشت کرد : خب...خب هیونگ چرا اینقد عجله داری اگه جمعتون صمیمیه؟_چون جونگکوک به خاطر من اومد ، و اون کله خر اگه ببینه نیستم فوری برمیگرده.
_ باشه...مشکلی نیس.
گفت و سعی کرد خودش و با کتابا مشغول کنه .یونگی خوشحال از موفق شدن تو مأموریتی که خودش ساخته بود لبخند زد.
از وفتی فهمیده بود جونگکوک گِی عه ، آنقد پسر واسش جور کرد که در آخر بزور تایپ مورد علاقه اش و از زیر زبونش کشید بیرون.
و همه ی صفاتی که جونگکوک گفته بود ، توی دونسنگش خلاصه میشدن.پس چه کسی از تهیونگ برای جونگکوک بهتر ؟
.ساعت9:35
کتابی که با خودش آورده بود رو آروم لای انگشتاش فشرد و آب دهنش رو قورت داد ، میدونست بخاطر درونگرا بودنش کسی بهش نزدیک نمیشه و باهاش حرف نمیزنه. پس محض اطمینان ، کتابش رو آورده بود تا اگه مورد بی توجهی قرار گرفت خودش و با خوندنش سرگرم کنه.
یونگی جلوتر از تهیونگ با پا در رستوران رو باز کرد و وارد .
تهیونگ هم مؤدبانه در رو پشت سرشون بست، یونگی سمت میزی که پنج شیش نفر دورش نشسته بودن و یه دختر واسش دست تکون میداد رفت .مردی که موهای کوتاهی داشت و کاپشن سرمه ای رنگی تنش بود بلند شد و گفت_بلاخره اومدی، میترسیدم جئون بیاد و تو نباشی، اون موقعس که باید پابند دست بند بزنیم بهش تا تکون نخوره.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...