سرش و محکم به دو طرف تکون داد و با دست موهای خیس و چسبیده روی صورتش و بالا زد.
تند تند سرفه میکرد تا آب از گلوش خارج شه.نگاهش و به فرمانده که داشت خودشو بالا میکشید دوخت ، مثل بچه ای که کار اشتباهی کرده بود و الان پشیمونه دستاش و پشتش گره زده بود و لبای بی چاره اش و زیر دندوناش گرفته بود اما هنوز عصبی بود.
کم پیش میومد تهیونگ عصبی شه و همیشه موقع عصبانیت زبونش بند میومد و با گریه احساساتش و بروز میداد.از استخر اومد بیرون و با سر و رویی که ازش آب میچکید روبه روش قرار گرفت .
سرش و کمی بلند کرد تا بتونه به چشمای جونگکوکی که عصبی و منتظر توضیح بهش خیره بودن ، نگاه کنه._برای چی این کار و کردی؟
سکوت بینشون با صدای آروم و عصبی فرمانده شکسته شد. تهیونگی که منتظر فرصت بود ، چشماش و گرد کرد و خنده ی متعجبی کرد.
_میپرسی برای چی؟ شاید چون چند دقیقه ی پیش با بیرحمی تمام، به بدترین شکلی که ازت برمیومد تحقیرم کردی بدون اینکه حتی فکر کنی موقع شنیدن اون کلمات از تو چه حسی بهم دست میده ، بدون اینکه حتی احساسات و قلبم واست مهم باشه فقط به فکر آروم کردن خودت بودی ، درست مثل یک عوضی.
با چشمای براق از اشک ، نفس نفس زد و برای لحظاتی در سکوت بهش خیره موند.جونگکوک ابروهاش به هم نزدیک تر شدن و سرش و به نشونه ی منفی تکون داد که با عث شد قطرات آب بیشتری از نوک موهای پر کلاغیش بیان پایین،
دستاش و آورد بالا و خواست صورت خیس از اشک مقابلش و بگیره که تهیونگ سرش و کشید عقب._اما من قصدم این نبود تهیونگ تو خودت میدون...
_من نمیدونم ، من هیچ چیزی نمیدونم جونگکوک.
فوری حرف جونگکوک رو که عصبانیتش خوابیده بود و متوجه کاراش شده بود قطع کرد.
جونگکوک همیشه همین بود ؛
تو عصبانیت متوجه چیزایی که میگفت نمیشد.با صدای بلند تری که همراه با بغض تو گلوش بود ادامه داد و مشت نچندان محکمی به سینه ی فرمانده کوبید : تو منی رو که قصد جلب توجه هیچ عوضی رو جز خودت نداشتم دلقک مسخره صدا کردی، .... من زشتم اما تو نباید به روم بیاری ، نباید اذیتم کنی، نباید باهام مثل یه مجرم رفتار کنی ،نباید اینجوری توذوقم بزنی جونگکوک !!
از دادی که زده بود گلوش درد گرفته بود ،
قدمی عقب رفت و اشکاش و که تا فک دردناکش رسیده بود با پشت دست پاک کرد ، نفسی گرفت و با صدایی که آروم شده بود خیره به زمین انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت :
_ اما من موهام و دوست داشتم ، حتی یونجون گفت قشنگ شدن.تند تند پلک زد و زیر نگاه جونگکوکی که از درون با هر اشکی که از چشمای زیباش میومد پایین قلبش فشرده میشد،عقب گرد کرد و سمت جایی که ماشین ها بودن حرکت کرد.
قبل از رفتن بدون اینکه برگرده آروم جوریکه به گوش فرمانده برسه گفت :
_دیگه هم سیگار نکش ،تو سیگاری نیستی.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...