(𝑝𝑎𝑟𝑡3)بی اهمیت

12.5K 1.6K 1K
                                    

_جونگکوک!!!
.

یکی از بدترین حالت ها؛
اونجاست که در حد مرگ حالت بده ، میخوای یه دنیا گریه کنی داد بزنی اما نباید.....

و این درمورد تهیونگی که یونجونش و که تیر خوردن باباش و جلو روش دیده بود ، بغلش گرفته بود و در انتظار بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل روی کاشی های سرد کف بیمارستان نشسته بود، صدق میکرد.


اون لحظه ؛
خوشبختانه فرمانده قبل از اینکه دستیار ویلیام کلت و سمتش نشونه بگیره ، با پرت کردن خودش روی زمین باعث شد تیر به جای برخورد کردن با جایی کنار قلبش ، به بازوش بخوره.

اون از حال نرفت و به جاش با درد شدیدی که توی بازوش پیچیده بود و باعث شده بود صورتش مچاله شه، آروم رو به تهیونگی که با بی قراری و شوکه شده اسمش و صدا میزد و اشک میریخت گفت که پسرشون و نترسونه و یونجون و از بغلش بگیره .

یونجون کوچولو کم صحنه های پلیسی تو انیمیشنا ندیده بود و میدونست باباش آسیب دیده.
موقعی که مادرش سعی داشت اون و از بغل باباش بکشه بیرون ، با جیغ و گریه میخواست مانع شه تا اون و از باباش جدا نکنن اما خب موفق نشد.

تهیونگ با حال بدش و انرژی کمی که توش باقی مونده بود ، با کمک سرگرد از روی زمین همراه با یونجون تو بغلش بلند شد.

اون به این باور رسیده بود که تیر خوردن جونگکوک نفرینی از خدا بود تا امشب با پرواز لعنتیش پدر و پسر و از هم جدا نکنه.

فضای شلوغ و سرو صدا و رفت و آمد پلیسا و صدای ماشین آمبولانس پسرش و ترسونده بود و مدام اسم باباش و تکرار میکرد. با چشمای خیس و بغض سنگین سعی داشت یونجون و آروم کنه اما بدتر بی قراری میکرد.
یونجون از کی اینقد به جونگکوک وابسته شده؟!؟

فرمانده روی تخت تو ماشین آمبولانس دراز کشیده بود و به سوالات پشت سر هم کادر درمان تو ماشین هیچ جوابی نمیداد و تنها حواسش به صدای گریه ی پسرش و تهیونگ بود که با حالی بدتر از یونجون سعی داشت پسرشون و آروم کنه.

اینطور نمیشد ؛
نمیتونست اینطوری ولشون کنه ، طاقتش و نداشت‌
نیم خیز شد و از درد صورت بیشتر توهم رفت.
خانمی که روپوش سفید تنش بود متعجب خواست مانعش بشه اما اون تنه ای بهش زد و ازش رد شد.

هوسوک که در حال پاسخ دادن به سوالات افسری بود که روبه روش ایستاده بود ،با دیدن بیرون اومدن فرمانده از آمبولانس اخمی کرد و به قصد رفتن سمتش قدم برداشت ، اما وقتی دید داره سمت تهیونگ میره پوفی کرد و با ببخشیدی کوتاه به ادامه صحبتش با افسر رسید.

تهیونگ فینی کرد و تند تند سمت جونگکوکی که سمتشون میومد رفت. وقتی آثار در رو توی صورت فرمانده میدید ، قلبش از ناراحتی فشرده میشد و چشماش اشکای بیشتری می‌ریختن.

༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢Where stories live. Discover now