یونجون سر تکون داد و انگار که یونتان دوستش باشه تو گوش پشمالوی سگ چیزی زمزمه کرد و بلند خندید.
توله سگ هم با پارس کردن همراهیش کرد..
امروز زودتر بیدار شده بود و یونجون رو همونطور که خواب بود آماده میکرد.
شب قبل وقتی به مادرش زنگ زد و جواب نداد تصمیم گرفت روز بعد قبل از رفتن به پایگاه بره خونه ی مادرش و بهش سر بزنه.با دیدن ماشین جدیدش که یونا دیشب جلوی در گذاشته بودش لبخندی زد و با نفس راحتی از اینکه قرار نیست باز منتظر تاکسی بمونه یونجون و روی صندلی های عقب گذاشت و سوار ماشین شد.
برای ماشینش ذوق داشت و دوست داشت هرچه زودتر اون و نشون مامانش بده و واکنشش و ببینه.اگه نبود کلاغ مثل همیشه و حس بد ته قلبش رو نادیده میگرفت ، امروز روز خوبی بود.
هوای ابری و برفای خوابیده روی زمین اون و یاد روزهایی میانداخت که، پتو دور خودش میپیچید ،تو بغل جونگکوک لم میداد و دوتایی کتاب هری پاتر رو برای بار هزارم میخوندن.با یاد آوری دیروز لب گزید ، اما میدونست سرماخوردگی جونگکوک حداکثر دوروز طول میکشه و امروز حتما حالش خوب شده.
سر راه، کنار گلفروشی که داشت مغازه اش رو باز میکرد ماشین رو نگه داشت .
زیاد از گل ها سر در نمیاورد ، پس فقط سبدی که پر از گل بنفش رنگ بود رو انتخاب کرد و بعد از دادن هزینه اشون به ماشین برگشت.تقریبا یک هفته ای میشد که مادرش روندیده بود و به اندازه کافی دلتنگش بود ، دلش میخواست با گل ها دیدارشون و زیباتر کنه.
.شب قبل وقتی صدای تلفن تو خونه می پیچید ، یونهی جایی بین کاناپه و میز وسط سالن ،روی زمین نشسته بود و سرفه های وحشتناکی میکرد.
احساس مرگ رو توی تک تک سلولای تنش حس میکرد.
از سرفه ی زیاد اشک از چشماش سرازیر میشد و تار میدید.
دستش رو از روی دهنش برداشت ، با دیدن خون توی دستش بغض توی گلوش رو دوست داشت با گریه آزاد کنه اما سرفه های وحشتناکش اجازه نمیدادن.نمیدونست با این بیماری داره تقاص کدوم کارش رو پس میده ، اون که در طول عمرش آزاری به کسی نرسونده بود.
شاید روبرت نفرینم کرده.
گفتم روبرت ، راستی روبرت الان کجاست؟
سرفه هاش کمتر شدن و کمکم تونست برای یک ثانیه به درستی نفس بکشه و سینه ی دردناکش و از اکسیژن پر کنه، اما اون نفس دیگه از سینه اش خارج نشد.
سرش و روی زمین گذاشت و با نگاهی خسته به زیر میز خیره موند.
جایی که پسرش وقتی بچه بود قایم میشد.
تنها مکان امن تهیونگ.
لبخندی زد و اشکش ازش چشمش راهش و گرفت و به زمین افتاد.
تمام زندگیش از بچگیاش تا موقعی که با روبرت آشنا شد،مثل یه فیلم جلو چشمش اومد.
وقتی ازدواج کردن ، وقتی اولین بچه اش رو به دنیا آورد ، بچگی های تهیونگ، اولین کلمه ای که گفت ، چهار دست و پا راه رفتنش، دستای تپلش، اجتماعی نبودنش ، خنده ها جعبه ایش، شلوغ بازیِ بیصداش ،موهای نرمش و وقتی که روبرت تنهاشون گذاشت.....
ESTÁS LEYENDO
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfic [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...