(𝑝𝑎𝑟𝑡10)گل بنفش

11.5K 1.7K 732
                                    


یونجون سر تکون داد و انگار که یونتان دوستش باشه تو گوش پشمالوی سگ چیزی زمزمه کرد و بلند خندید.
توله سگ هم با پارس کردن همراهیش کرد.

.

امروز زودتر بیدار شده بود و یونجون رو همونطور که خواب بود آماده می‌کرد.
شب قبل وقتی به مادرش زنگ زد و جواب نداد تصمیم گرفت روز بعد قبل از رفتن به پایگاه بره خونه ی مادرش و بهش سر بزنه.

با دیدن ماشین جدیدش که یونا دیشب جلوی در گذاشته بودش لبخندی زد و با نفس راحتی از اینکه قرار نیست باز منتظر تاکسی بمونه یونجون و روی صندلی های عقب  گذاشت و سوار ماشین شد.
برای ماشینش ذوق داشت و‌ دوست داشت هرچه زودتر اون و نشون مامانش بده و واکنشش و ببینه.

اگه نبود کلاغ مثل همیشه و حس بد ته قلبش رو نادیده میگرفت ، امروز روز خوبی بود‌.
هوای ابری و برفای خوابیده روی زمین اون و یاد روزهایی میانداخت که، پتو  دور خودش میپیچید ،تو بغل جونگکوک لم میداد و دوتایی کتاب هری پاتر رو برای بار هزارم میخوندن.

با یاد آوری دیروز لب گزید ، اما میدونست سرماخوردگی جونگکوک حداکثر دوروز طول میکشه و امروز حتما حالش خوب شده.

سر راه، کنار گلفروشی که داشت مغازه اش رو باز میکرد ماشین رو نگه داشت .
زیاد از گل ها سر در نمیاورد ، پس فقط سبدی که پر از گل بنفش رنگ بود رو انتخاب کرد و بعد از دادن هزینه اشون به ماشین برگشت.

تقریبا یک هفته ای میشد که مادرش رو‌ندیده بود و به اندازه کافی دلتنگش بود ، دلش میخواست با گل ها دیدارشون و زیباتر کنه.
.

شب قبل وقتی صدای تلفن تو خونه می پیچید ، یونهی جایی بین کاناپه و میز وسط سالن ،روی زمین نشسته بود و سرفه های وحشتناکی میکرد.
احساس مرگ رو توی تک تک سلولای تنش حس میکرد.
از سرفه ی زیاد اشک از چشماش سرازیر میشد و تار میدید.
دستش رو از روی دهنش برداشت ، با دیدن خون توی دستش  بغض توی گلوش رو دوست داشت با گریه آزاد کنه اما سرفه های وحشتناکش اجازه نمیدادن.

نمیدونست با این بیماری داره تقاص کدوم کارش رو پس میده ، اون که در طول عمرش آزاری به کسی نرسونده بود.
شاید روبرت نفرینم کرده.
گفتم روبرت ، راستی روبرت الان کجاست؟
سرفه هاش کمتر شدن و کمکم تونست برای یک ثانیه به درستی نفس بکشه و سینه ی دردناکش و از اکسیژن پر کنه، اما اون نفس دیگه از سینه اش خارج نشد.
سرش و روی زمین گذاشت و با نگاهی خسته به زیر میز خیره موند.
جایی که پسرش وقتی بچه بود قایم میشد.
تنها مکان امن تهیونگ.
لبخندی زد و اشکش ازش چشمش راهش و گرفت و به زمین افتاد.
تمام زندگیش از بچگیاش تا موقعی که با روبرت آشنا شد،مثل یه فیلم جلو چشمش اومد.
وقتی ازدواج کردن ، وقتی اولین بچه اش رو به دنیا آورد ، بچگی های تهیونگ، اولین کلمه ای که گفت ، چهار دست و پا راه رفتنش، دستای تپلش، اجتماعی نبودنش ، خنده ها جعبه ایش، شلوغ بازیِ بیصداش ،موهای نرمش و وقتی که روبرت تنهاشون گذاشت.....

༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora