که جونگکوک بی معطلی پسر رو سمت خودش برگردوند و دستش و زیر زانوهاش انداخت و بلندش کرد.
پسر متعجب و با تندی گفت : چیکار میکنی..جونگکوک..داری چیکار میکنی ...ولم کن!!
با صدای تند پسر ، فرمانده که از اتاق یونجون خارج شده بود مکثی کرد و به تهیونگ که چشماش درشت شده تو بغلش بود ،نگاه کرد. ابروهاش و بالا داد و با مکث گفت : چرا عصبی میشی....
اخمی کرد و ادامه داد : یه لحظه حس کردم میخوام بهت تجاوز کنم!
تهیونگ چشماش و بست و نفسش و به تندی داد بیرون، آروم گفت : بزارم زمین .جونگکوک با همون اخماش کمی نگاهش کرد و اون و رو زمین گذاشت. دست به کمر شد و به تهیونگ که داشت خودش و مشغول درست کردن لباساش نشون میداد خیره شد. اونقدری فکرش مشغول واکنش تهیونگ شده بود ، که در این لحظه پایین تنش کوچک ترین اهمیتی واسش نداشت.
از اینکه تهیونگ تو رابطه حس اجبار بهش دست بده متنفر بود، و خوده تهیونگ هم میدونست که فرمانده هیچ وقت این کارو نمیکنه.
جلو رفت و آروم بازوش و گرفت_ تهیونگ...نگام کن!آب گلوش و قورت و با مردمکایی که سعی میکردن از چشمای جونگکوک فرار کنن، سرش و بالا آورد.
که جونگکوک با دست دیگه اش چونه اش و گرفت و وادارش به چشماش نگاه کنه .
_مشکل چیه تهیونگ؟تهیونگ نفسی گرفت و با جدیت گفت گفت :
_مشکل اینه که تو اونقدری اهمیت نمیدی ،که حتی یه معذرت خواهی کوچولو هم بکنی..... جوریکه هربار ازم انتظار داری مثل یک بچه، دو سه روز قهر کنم و بعد از آروم شدنم برگردم پیشت واسم آزار دهنده اس، اینکارات احساس بی ارزش بودن بهم دست میدن جونگکوک ..
آهی کشید و نگاهش گرفت و چونه اش و از بین انگشتای حونگکوک آزاد کرد : بیخیال...تو که به این چیزا اهمیت نمیدی.بازوش و عقب کشید تا کنار بره که جونگکوک که تا الان با اخم و گیجی نگاهش میکرد، باز محکم بازوش و گرفت :
_ کجا....صبر کن ببینم!!!
صورت تهیونگ و بین دستاش گرفت و با مکث خیره به چشماش گفت :
_ تو...از من میخوای که معذرت خواهی کنم؟
تهیونگ با تردید ، و مردمکایی که روی صورت فرمانده در گردش بودن سر تکون داد. با سر تکون دادن پسر، اخماش و از بین برد و دستاش و برداشت و عقب رفت.
کمی تو همون حالت نگاهش کرد ، آروم دستشو بین دستاش گرفت و جلوش زانو زد ، سرش و بلند کرد و به تهیونگ که سعی داشت لبخندش و مخفی کنه گفت :_من جئون جونگکوک، بابت تمام اشتباه هایی که کردم و تو بخشیدی، حماقت هایی که کردم و تو نادیده گرفتی، و در آخر معذرت خواهی هایی که باید میکردم، و نکردم و باعث شد احساس بی ارزشی بهت دست بده....با تمام وجود معذرت میخوام ایکیگای ،امیدوارم که فرمانده ی گناهکارت و ببخشی!
پسر با رضایت و لبخند گرمی رو لباش سر تکون داد و خم شد و همونطور که دستش آزادشو نوازش وار روی فک فرمانده میکشید گفت : یه مورد و جا انداختی فرمانده.
به چشماش نگاه کرد و ادامه داد : بابت هرنگاه و لمس و صحبتی که با کسی غیر از من داشتی هم عذر بخواه...اون موقع شاید به بخشیدنت فکر کنم!
ESTÁS LEYENDO
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfic [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...