همزمان که مشغول صحب کردن با پسرش بود، حواسش مدام به تهیونگ بود که داشت آروم در سکوت میوه میخورد.
تمام حرکات پسر رو زیر نظرش داشت ، اینکه چطور به یه جا خیره بود و حواسش پرت بود.
با صدای یونجون، سرش رو سمتش چرخوند:
_بابا برریم یه دورر بازی کنیم؟جونگکوک سری تکون داد و سمت تهیونگ برگشت و دستش رو آروم به رون پسر زد تا توجهش رو جلب کنه.
تهیونگ با نشستن دست جونگکوک روی پاش، کمی تو جاش پرید و سرش رو سمتش چرخوند. فوری لبخند تصنعی زد تا نشون بده که حواسش پیششون بوده، هرچند حتی نمیدونست چرا صداش کرده.اون باید از فکر تغییر دادن رفتاراش میکشید بیرون و بیخیال حرفای هیونگش میشد.
جونگکوک ناراضی از حواس پرتی تهیونگ اخمکمرنگی کرد. اون به چی اینقد عمیق فکرمیکرد!. ولی ترجیح داد جلوی پسرشون نپرسه و به جاش گفت:
_بریم بالا با یونجون یه دست بزنیم،برنده هرچی بخواد با من.گفت و همزمان دستش رو دور کمر پسرش انداخت و بغلش کرد تا بلند شه ، که با صدای تهیونگ ،لحظاتی همونجوری خشک شد.
_باشه عزیزم.تهیونگ متوجه حرف خودش که شد ، چشماش کمی درشت شدن و بلافاصله نگاهش رو به مرد داد تا واکنشش رو ببینه.
پس این نیم ساعتی که تو افکارش غرق بود بی نتیجه نبود..؟
«هیونگ دیگه باهات حرف نمیزنم»
خطاب به جیمین تو دلش گفت.اون چیز خاصی نگفته بود. فقط یه "عزیزم" ساده بود. و این خیلی قشنگ و خب عجیب بود...؟
تهیونگ تا به حال یه بار هم اون رو عزیزم صدا نکرده بود . "فرمانده"، "جونگکوک" و اگه خیلی نرم میشد و خودش رو لوس میکرد ، به زور "جونگکوکی" صداش میکرد.
نباید اینقد واکنش نشون میداد و پسر رو خجالت زده میکرد، پس اخم کمرنگی کرد تا به خودش بیاد . میخواست خودش رو عادی نشون بده و تهیونگی که به دیدن اخماش عادت داشت نفس حبس شده اش رو آروم بیرون داد.
فرمانده به خوبی متوجه آسوده شدن خیال تهیونگ شد.
«ایکیگای چش بود؟»سرفه مصلحتی کرد و پسرش رو محکم تر بغلش گرفت ، بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
"عزیزم"
ناخودآگاه اخماش محو شدن و همونطور که از پله ها بالا میرفت گوشه ی لبش به سمت بالا متمایل شد.با رفتنش، تهیونگ لبش رو به زیر دندون کشید و بعد از چندتا پلک زدن ، بلند شد تا پیششون بره.
از پله ها بالا رفت اما قبل از رفتن به اتاق یونجون، با یاد آوری وصیت نامه ی پدرش که هنوز بهش دست نزده بود مکثی کرد. مردد نگاهی به اتاق خودشون انداخت و سمتش قدم برداشت.
در کمد رو باز کرد و اون کاغذ رو از تو کشوی کوچیک پایین کمد کشید بیرون.
نفسش رو صدا دار بیرون داد و نگاهی سر سری به کاغذ انداخت. دست نویس بود ، پس این دست خط پدرش بود....قلبش از ناراحتی گرفت، به هرحال اون مرد تا وقتی پیششون بود، بهترین پدر دنیا بود. حداقل برای تهیونگ. تا جایی که یادش بود، اون مردی بود که همسرش رو عاشقانه دوست داشت و برای پسرش از جون مایه میگذاشت، جوری همسرش رو غرق عشق خودش کرده بود که با وجود اینکه بعد از مدتی ترکش کرد، تا آخرین روز زندگیش باز هم قلبش برای اون مرد میتپید.
اما بعد از رفتنش؛ تهیونگ نسبت بهش کاملا بی تفاوت شد، درواقع عصبانیت و ناراحتیش رو با بی تفاوت بودنش نشون میداد، این مادرش بود که هیچ وقت اون و فراموش نکرد.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...