تهیونگ با بهت و لبخندی که رو لباش خشک شده بود، نگاهش رو از بنگ چان و اون مرد غریبه و اتو کشیده ای که کنارش ایستاده بود گرفت و به جونگکوک داد.
مگه نگفت ازشون جدا شده بود...اما الان وقت این حرفا نبود. پس لبخندش و تمدید کرد و جلو رفت تا بهشون خوشامد بگه.
دستش رو جلوی مرد دراز کرد و گفت : سلام ، خیلی خوش اومدید ،شما باید چان....چانگبین باشید درسته؟به هرحال اون تهیونگ بود، مهم نیست که طرف مقابلش کیه ، اون همیشه با خوش رفتاری برخورد میکرد. از طرفی دیگه اوندو نفر دوستای جونگکوک بودن ، پس باید بهشون احترام میگذاشت.
با برخوردی که کرد باعث شد فرمانده نفس حبس شده اش رو بیرون بده و نزدیکشون شه.
نگاه رو به چان داد، که با لبای آویزون و چهره ی بغض کرده اش مواجه شد.اخمی کرد و با سر پرسید "چته" که چان با غیض و چشم غره نگاهش رو به سمتی دیگه داد.
چانگبین متقابلا لبخندی زد و دستش رو تو دست پسر گذاشت . سری تکون داد و جواب داد : بله، من و چان خبر نداشتیم که مهمون دارید،عذر میخوام._مشکلی نیست،باهم آشنا میشید ،بفرمایید.
تهیونگ گفت و کنار رفت تا برن تو.
جیمین آروم سرش رو به سرگرد نزدیک کرد و گفت :
_تو میدونی اینا کی ان؟تهیونگ که صداش رو شنیده بود ، سمتشون رفت و با لبخند ریزی جیمین رو بغل کرد و گفت : _دوستای جونگکوکن..هیونگ دلم واست تنگ شده بود.
جیمین متقابلا دستاش و دور شونه های دونسنگش انداخت. سرگرد ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو سمت اون سه نفر داد و زیر لب گفت :
_مگه اون دیوث با کسی غیر از من هم حرف میزد؟....جونگکوک بلافاصله متوجه نگاهش شد، پس بی توجه به چان که آروم میگفت"هیونگ خیلی بدی" سمتش قدم برداشت و همزمان صداش کرد.
_هیونگ.یونگی جلو اومد و با هردو دست داد :
_سلام ،مین یونگی هستم ...دوست جونگگوک!چانگبین با مکث لبخندی زد و گفت: چانگبین ....با سر به برادرش اشاره کرد و ادامه داد : و برادرم چان....از آشنایی باهاتون خوشبختم..سرگرد!
یونگی ابرویی بالا انداخت و کمی متعجب گفت :
_انگار من رو از قبل میشناسین؟_نه...فقط حدس میزدم شما همون سرگردی باشین که به هیونگ ما خیلی نزدیکه.
_هیونگ شما....که اینطور.
ناخودآگاه رقابتی بین هرسه ،سر نزدیکی به جونگگوک پیش اومده بود و هر کدوم سعی داشتن که خودشون رو نزدیک تر نشون بدن.
درحالیکه فرمانده فقط داشت به این فکر میکرد ،که آیا باید همه چی رو به یونگی هیونگش میگفت یا نه؟
بلاخره صدای یونجون ، اونارو از اون جو معذب کننده نجات داد.یونجون بی توجه به همه تند تند سمت جیمینی هیونگش رفت و محکم پاهاش رو بغل کرد: جیمینی هیوووونگ!
جیمین خندید و اون و از رو زمین بلند کرد، لپش رو بوسید و گفت:
_هی رفیق ، چرا دیگه نمیای پایگاه؟
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...