آروم لقمه اش و قورت داد و به جیمینی که با خنده دلیل لبخندش و میپرسید گفت یاد چیزی افتاده.
دستش و بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت . 13:35
هنوز نیم ساعت تا رفتنش مونده بود.
جیمین یونجون و از تو بغلش برد و رو بهش گفت : بیا این نیم ساعتی که مونده رو بریم پیش جین هیونگ و سوجین، باهاشون آشنا شی.
سرباز ونگ کمی پیش با خداحافظیه کوتاهی ازشون جدا شده بود.
تهیونگ بلند شد و پشت سر جیمین راه افتاد ، همزمان با دودلی گفت : مزاحمشون نمیشیم؟ شاید از غریبه ها خوششون نیاد.جیمین خندید و دستگیره ی دری که جلوش ایستاده بود و کشید پایین : نه اتفاقا یه روز نرم پیششون دعوام میکنن ، با غریبه ها هم مشکلی ندارن.
آروم وارد شد و در و پشت سرش بست و عقب تر ایستاد ، تهیونگ حتی دوران مدرسه ایش جز دو نفر که فقط برای مطالب درسی باشون حرف میزد با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، حالا امروز یهویی دوست شدنش با چند نفر معذبش میکرد ، درواقع فکر میکرد کسی نمیتونه باهاش کنار بیاد برای همین ترجیح میده فقط با کسایی که خیلی دوستشون داره تو خلوت خودش تنها باشه.
جین با دیدن وارد شدن جیمین دستکش نارنجی رنگ ظرفشویی و از دستش درآورد و دست به کمر محکم با دستکش روی گردن جیمین زد که آخش بلند شد.
با چشم غره گفت_نگفتم اون دوست بد ریختت و از نامجون دور کن._ هیونگ ، زشته نکن اینطور جلو سرآشپز جدیدمون.
جیمین گفت و همزمان که پشت گردنش و میمالید یونجون و روی کابینت گذاشت .سوجین متوجه پسرک خرگوش نما که شد ،ظرف کثیف توی دستش و کنار گذاشت و اومد جلو : اومو اومو ، این کیوتی بچه ی کیه؟
چند قدم جلو رفت و به پسر مو طوسی زیبایی که ساکت بهشون نگاه میکرد رسید.
با لبخند دوتا دستکشارو با یه دست گرفت و دست خالیش و جلوش دراز کرد : سلام ، من جینم ، برادر بزرگتر جیمین و سوجین.
تهیونگ با چشمای متعجب و درشت شده لبخند زد: واقعا؟ چه خوب، اووم ....منم تهیونگ، سرآشپز جدید.جین با یاد آوری چند دقیقه پیش، بلند خندید و سر تکون داد : آره میدونم، سربازا امروز همه از غذا تعریف میکردن، بدبختا سرآشپز قبلی سم به خوردشون میداد.
از صدای خنده ی عجیب و باحال برادر جیمین آروم به خنده افتاد و تشکر کوتاهی کرد.
خنده اش چیزی شبیه(یاع، یاع، یاع) بود.
_مامانی بگو ولم تونه.
با صدای ناله ی یونجون هردو سمتش سر چرخوندن ، پسرک بیچاره از بوسه های پشت سرهم سوجین روی لپاش و فشرده شدنش تو بغلش خسته شده بود.سوجین قیافه بیچاره ای به خودش گرفت و نیشگون آرومی از لپش گرفت : کیووووت ، آخه من چجوری نخورم تورو بانی کوچولو.
با بغض نگاه مامانش کرد و تو بغل سوجین وول خورد _مامانی این میخواد بخولتممم.
تهیونگ خندید و سمتشون رفت و پسرش و از دست اون هیولایی که میخواست بخورتش نجات داد .
جین با صدای کیوتش دلش ضعف رفت ، اما جرئت نداشت بره جلو تا مثل سوجین ازش بترسه ، بجاش متأسفانه سر تکون داد و سرزنشگر نگاه سوجین کرد : ببین چجوری بچه رو ترسوند ، آمازونی تو جات اینجا نیس.
DU LIEST GERADE
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...