• جئونِ مغز طلایی •
___________________________
با صدای زنگ گوشیش ، چاقوی تو دستش رو کنار ظرف روی میز گذاشت و دستکش های پلاستیکی رو از دستش درآورد. گوشیش رو از روی میز برداشت و با دیدن شماره کسی که زنگ میزد آهی کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
اینقد این شماره بهش زنگ زده بود که از حفظ هم میتونست بخونتش.لباش رو گاز گرفت و گوشی رو کنار گوشش گرفت.
_آقای جئون؟
صدای عصبی مدیر مدرسه به گوشش رسید. حتما باز هم یونجون دردسر درست کرده بود ،چرا اون بچه حتی برای یک بار هم که شده مثل بچه ی آدم تو مدرسه آروم نمینشست؟
_ سلام روز بخیر آقای لی .
_ روز من به لطف پسر شما هیچ وقت قرار نیست به خیر باشه آقای جئون ، لطفا هرچه سریع تر تشریف بیارید مدرسه.
گفت و بعد از حرفش تماس رو قطع کرد.
با وجود اینکه خیلی بابت یونجون شرمنده بود ، اما از صدای حرصی اون مرد خنده اش میگرفت.
مدیر بیچاره جرئت نداشت به جونگکوک زنگ بزنه ، چون اون چند باری که زنگ زد به خیر ختم نشد و جونگکوک مثل یک طلبکار پشت پسرش رو گرفته بود.
برای همین همیشه به تهیونگ زنگ میزد چون تنها کسی بود که تو اون خانواده عاقل بود و با آرامش برخورد میکرد.تهیونگ از کارای یونجون خسته شده بود ،نمیدونست کجا تو تربیتش اشتباه کرده که اینجوری بیخیال و سر به هوا بار اومده. البته خودش نه ، این جونگکوک بود که اینقد به پسرش پرو بال داد و پشتش رو گرفت که اینطوری شد.
تو این مدت؛ تغییرات و مشکلات زیادی تو زندگیشون به وجود اومد. اما با کمک هم تونستن از پس این مشکلات بربیان و اجازه ندن لطمه ای به رابطشون وارد کنه. زندگی سراسر آرامش و خوشبختی یا پر از دعوا و بحث نداشتن ، بین مشکلات و اوقات خوبشون توازن برقرار میکردن .
باید هرچه سریع تر خودش رو به مدرسه ی یونجون میرسوند ؛ پیشبندش رو باز کرد و رو به جیمین که تازه وارد آشپزخونه شده بود ، با عجله گفت :
_هیونگ من باید برم مدرسه یونجون ، جکسون گفت امروز بچه ها دیر تر میان پس فعلا رستوران رو باز نکن.تو این مدت تهیونگ و جیمین تو خیابون ایته وون رستوران باز کرده بودن ، که البته چند روز اول تنها مشتریاشون بچه هاشون و سرگرد و فرمانده بودن ، اما بعد از چندماه به قدری مشتریاشون زیاد شده بودن که مجبور شدن چند نفر رو برای کمک استخدام کنن و اون چند نفر سرباز جکسون ونگ که دیگه سرباز نبود ، هم جزوشون بود.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...