(𝑝𝑎𝑟𝑡18)پدرت دیوثه

14.1K 1.8K 1K
                                    

تهیونگ پلکی زد و در جوابش چیزی نگفت.
به جاش گفت : حرکت کن بریم ، دیگه داره واقعا دیر میشه‌‌.

جونگکوک پوفی کرد و کاری که گفت و انجام داد.

.

موقع وارد شدن هر سه نفر تو سالن پایگاه، بین سربازا سکوت سنگینی برقرار شد.
با اخم فرمانده به خودشون اومدن و نگاهشون و گرفتن.
واسشون عجیب که چطور فرمانده  با سرآشپزی  که روز قبل هرزه صداش کرد ، ‌امروز جوری باهم اومدن پایگاه انگار نه انگار که چیزی شده.
اما ترجیح میدادن شایعه پراکنی نکنن و چیزی نگن ، چون هم از فرمانده میترسیدن هم دلشون نمیومد پشت سر اون سرآشپز ساکت و آروم چیزی بگن.

با وارد شدن تهیونگ و یونجون ، جیمین فوری صاف ایستاد و سمتشون رفت: دیروز چیشد؟ آشتی کردین؟ دعوا کردین؟ نکنه هنوز باور نکرده؟
تند تند سوالاتش و میپرسید و تهیونگ خونسردانه کاپشن پسرش و از تنش در میاورد.

یونجون با تعجب به جیمین هیونگ نگاه کرد و گفت: داوا؟ داوا با تی؟ (دعوا؟ دعوا باکی؟)

جیمین با خنده لب گزید و رفت کنار تا اجازه بده تهیونگ سمت پیشبندش بره.
_آره یونجونی ، دعوا دعوا، اینشکلی.

و نمایشی مشت آرومی به یونجون زد ، که هیجان بچه رو بیشتر کرد .
پسر کوچکتر آستین پیرهن جیمین و گرفت و التماس مانند گفت: بلیم داوا، خواهس میتونمممم.(بریم دعوا ،خواهش میکنم.)

«همین مونده بریم با فرمانده دعوا کنیم »
تو دل گفت و  با لبخند بزرگی سمت یونجون برگشت تا جوابش و بده که صدای تهیونگ به گوششون رسید.

_هیونگ، این حرفا چیه به بچه میگی!!

جیمین خندید و سمت تهیونگ رفت تا گزارش  اتفاقات دیروز و کامل ازش بگیره ، و تهیونگ و مجبور کرد تک تک اتفاقات رو همراه با جزئیات بهش بگه.

آخر سر وقتی حرفای تهیونگ به پایان رسیدن.
پسر بزرگتر با چشمای درشت شده سبزی های تو دستش و محکم تو ظرف شویی پرت کرد و با حرص به تهیونگ‌ و نگاه کرد.
_ و تو هنوز دلخوری تهیونگ؟

تهیونگ آزرده خاطر نگاش کرد و گفت: از تو دیگه توقع نداشتم هیونگ!

مو صورتی چرخی به چشماش داد و همزمان که سبزی های شسته رو از ظرفشویی میاورد بیرون جواب دونسنگش و داد.
_تهیونگ‌ خودت داری میگی کنترل زبونش دست خودش نیس ، و تو قبل از اینکه عاشقش بشی هم این و میدونستی...پس الان مشکلت چیه؟

_نمیدونم....فقط وقت میخوام، نمیتونم یهو جوری وانمود کنم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده ، در ضمن یونجون خوشش نمیاد کسی زیاد خونمون بمونه.

تهیونگ گفت و مایکروفر رو روشن کرد.
جیمین دیگه چیزی نگفت ؛
میدونست به مرور زمان همه چیز حل میشه و فعلا حق با تهیونگه.

༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢Where stories live. Discover now