تهیونگ پلکی زد و در جوابش چیزی نگفت.
به جاش گفت : حرکت کن بریم ، دیگه داره واقعا دیر میشه.جونگکوک پوفی کرد و کاری که گفت و انجام داد.
.
موقع وارد شدن هر سه نفر تو سالن پایگاه، بین سربازا سکوت سنگینی برقرار شد.
با اخم فرمانده به خودشون اومدن و نگاهشون و گرفتن.
واسشون عجیب که چطور فرمانده با سرآشپزی که روز قبل هرزه صداش کرد ، امروز جوری باهم اومدن پایگاه انگار نه انگار که چیزی شده.
اما ترجیح میدادن شایعه پراکنی نکنن و چیزی نگن ، چون هم از فرمانده میترسیدن هم دلشون نمیومد پشت سر اون سرآشپز ساکت و آروم چیزی بگن.با وارد شدن تهیونگ و یونجون ، جیمین فوری صاف ایستاد و سمتشون رفت: دیروز چیشد؟ آشتی کردین؟ دعوا کردین؟ نکنه هنوز باور نکرده؟
تند تند سوالاتش و میپرسید و تهیونگ خونسردانه کاپشن پسرش و از تنش در میاورد.یونجون با تعجب به جیمین هیونگ نگاه کرد و گفت: داوا؟ داوا با تی؟ (دعوا؟ دعوا باکی؟)
جیمین با خنده لب گزید و رفت کنار تا اجازه بده تهیونگ سمت پیشبندش بره.
_آره یونجونی ، دعوا دعوا، اینشکلی.و نمایشی مشت آرومی به یونجون زد ، که هیجان بچه رو بیشتر کرد .
پسر کوچکتر آستین پیرهن جیمین و گرفت و التماس مانند گفت: بلیم داوا، خواهس میتونمممم.(بریم دعوا ،خواهش میکنم.)«همین مونده بریم با فرمانده دعوا کنیم »
تو دل گفت و با لبخند بزرگی سمت یونجون برگشت تا جوابش و بده که صدای تهیونگ به گوششون رسید._هیونگ، این حرفا چیه به بچه میگی!!
جیمین خندید و سمت تهیونگ رفت تا گزارش اتفاقات دیروز و کامل ازش بگیره ، و تهیونگ و مجبور کرد تک تک اتفاقات رو همراه با جزئیات بهش بگه.
آخر سر وقتی حرفای تهیونگ به پایان رسیدن.
پسر بزرگتر با چشمای درشت شده سبزی های تو دستش و محکم تو ظرف شویی پرت کرد و با حرص به تهیونگ و نگاه کرد.
_ و تو هنوز دلخوری تهیونگ؟تهیونگ آزرده خاطر نگاش کرد و گفت: از تو دیگه توقع نداشتم هیونگ!
مو صورتی چرخی به چشماش داد و همزمان که سبزی های شسته رو از ظرفشویی میاورد بیرون جواب دونسنگش و داد.
_تهیونگ خودت داری میگی کنترل زبونش دست خودش نیس ، و تو قبل از اینکه عاشقش بشی هم این و میدونستی...پس الان مشکلت چیه؟_نمیدونم....فقط وقت میخوام، نمیتونم یهو جوری وانمود کنم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده ، در ضمن یونجون خوشش نمیاد کسی زیاد خونمون بمونه.
تهیونگ گفت و مایکروفر رو روشن کرد.
جیمین دیگه چیزی نگفت ؛
میدونست به مرور زمان همه چیز حل میشه و فعلا حق با تهیونگه.
YOU ARE READING
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...