بعد از قطع کردن فوری آماده شدن و از خونه خارج شدن.
در طول مسیر که توی ماشین زرد نشسته بود، تهیونگ مرتب به یونجون که هنوزم کسل بود تذکر میداد که با جیمین یا سوجین یا هرکسی تو سرما نره بیرون.
._اوه ، یونجون چرا اینقد بی حاله؟
جیمین گفت و سمتشون رفت تا یونجون و از بغل سر آشپز بگیره.
تهیونگ موهاش و بست و با لبخند گفت : یه خورده سرما خورده ، خوب میشه.
یونجون خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوس داد ، یهو یاد چیزی افتاد و با چشمای درشت تو بغل جیمین وول خورد تا مادرش و ببینه : مامان انار ندادی بخولم، تو قول دادی!!جیمین خندید و یونجون و روی صندلی نشوند_هی رفیق چرا اینقد انار میخوری تو.
تهیونگ همزمان که انارای یونجون و از پلاستیک درمیاورد با نا امیدیِ ساختگی گفت : مطمئنم یونجون انارو بیشتر از من دوست داره.جیمین قهقهه زد که یونجون با اخم بچه گانه ای نگاش کرد : نه خِیلَم، من مامانی و بیشتَل دوس دالم.
مو صورتی ظرف پر انارو از دست تهیونگ گرفت و بع یونجون داد _جای سوجین خالی ، بیاد اخمات و ببینه و ببینه حال کنه.
_زوجین کیه؟
گفت و با قاشق دهنش و پر انار کرد .
_زوجین نیست کیوتی، سوجینه سوجین!!بعد از دقایقی هردو مشغول شدن و یونجون با خوردن انار و گشتن بین کابینتا خودش و سرگرم میکرد.
_یونجون عزیزم دست نزن، خطرناکه.
همزمان که کارش و انجام میداد زیر چشمی مراقب پسرش بود
با صدای مادرش از برداشتن اون چاقوی گنده روی میز منصرف شد.
جیمین نگاهی به پسر زیبای روبه روش انداخت وبلاخره طاقت نیاورد و سوالش و پرسید : با سرگرد مین نسبتی داری؟تهیونگ مکثی کرد و لب گزید ، نمیدونست چرا ولی ته دل دوست داشت با پسر موصورتی روبه روش صمیمی شه، ازش خوشش اومده بود ، بعد از لحظاتی صادقانه جواب داد : هیونگم بود.
_بود ؟ الان نیست؟
جیمین سریع پرسید و منتظر نگاش کرد ، فکرایی مثل نکنه الان دوست پسرشه تو ذهنش چرخ میخوردن و باعث میشدن یه جایی بین سینه اش تیر بکشه.تهیونگ سعی کرد لبخند بزنه و همزمان جواب بده : بود ، خودش دیگه نخواست که باشه.
_خب پس....اوممم...الان نسبتتون چیه؟ ببخشید من واقعا فضول یا همچین چیزی نیستم فقط....تهیونگ از استرس اون پسر خندید : نسبتی نداریم خیالت راحت هیونگ.
اگه با نگاه های جیمین متوجه علاقش به سرگرد نمیشد قطعا یه احمق بود، قبلنا چقدر برای پیدا کردن دوست پسر واسه ی هیونگش ذوق داشت....جیمین با خجالت محوی که سعی میکرد نشونش نده دستی به گردنش کشید و استرسی خندید : یاا چ چرا میگی خیالت راحت؟ ا اصلا سرگرد به من چه ربطی داره آخه.
جیمین آدم فضولی نبود ، هیچ وقت نبود.
فقط دیدار دیروز سرآشپز و سرگرد در حدی درگیرش کرده بود که نتونست طاقت بیاره.
DU LIEST GERADE
༒︎𝐈𝐤𝐢𝐠𝐚𝐢
Fanfiction [کامل شده] 🤎هر دو عاشق بودند اما دور از هم، هر دو برای هم زندگی میکردند، اما بی هم. قلبهایشان به هم گره خورده بود و گویا هیچ چیز توان باز کردن این گره را نداشت اما توان دور کردنشان از هم را چرا. بعد از رفتنش تنها کسی که برایش مانده فرزند کوچکش ب...