بعد از نوش جان کردن چهار تا آمپول رو تخت خوابم برد
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
توی تخت نشستم با دیدن الهه کنارم گفت:هییی الییییی پاشوووو
الیی:من نخوابم برای عروسیم صورتم خراب میشه
+زر نزن الی پاشو
به سختی نشست گیج به نگاه کرد گفت:چته تو هی منو بیدار میکنی
+پاشو یه چیزی بخوریم من گرسنمه
یکم ساکت شد بعد گفت:واییییی منمممممم گشنمه
بلند شدم دست صورتمو شستم وزن رویدوش کلیه های بدبختمو برداشتم
یه کت شلوار مشکی پوشیدم کفشای پاشنه دارمو پا کردم جلوی ایینه یه ارایش خوشگل کردم
الهه:آرو چی کار میکنی ؟نکنه میخوای فرهاد بکشتت؟
+دقیقا میخوام همین کارو بکنه پسره عوض دیروز بهم گفت ..
حرفمو خوردم گفتم:ولش کن
الهه:جون اتی جون بگو
+زهر مار چی بگم؟ بهم گفت بی تربیتی تربیت نداری باعث خجالت الهه هستی فرید و گلی به خاطر الهه تو رو تحمل میکنن
الهه اومد سمتم محکم بغلم کرد گفت:میدونی که همش دروغه هیچ وقت اینجوری نیست من همیشه حسرت میخورم مثل تو بتونم جواب بدم. در ضمن فرید تو رو مثل خواهر خودش دوست داره گلیهم دیدی چه زن خوبیه اصلا اینجوری نیست حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم خودت میدونی باهاش چیکار کنی دیگه
+راستی تو چقدر تو خانواده شوهرت. چاپلوسیییی
الهه موزیانه خندید گفت:واسه همینه دوستم دارن دیگه
+افریته خانوم
شالمو روی سرم مرتب کردم باهم رفتیم بیرون
فرید پرید جلوم محکم بغلم کرد گفت:خوبی بچهههه
اروم گفتم:بچه عمته عنتر بکش کنار
خندید بهم نگاه کرد :منو الهه رو ترسوندی الهه دیشب انقدر ترسید اومد پیش تو خوابید
+تا وقتی اینجام نمیزارم کنارت بخوابه فکر کردی نمیدونم یواشکی میاد توی اتاقت
فرید:خیلی نامردی
+ها ها ها
فرید :زهر مار. چه خوشگل شدی میخوای داداشم بکشتت
+اره میخوام منو بکشه
الهه گفت:مطمعنم علاوه بر فرهاد مریمم میکشتش
فرید سریع الهه رو بوسید جوری که منو الهه شوکه شدیم
فرید:چیزی شده!؟
+زهر ماررر بی حیا
سه تایی خندیدیم
الهه:داشتم حرف میزدم
+زرتو بزن
الهه:مریم خودشو کشت که کت و شلوار بخره فرهاد نزاشت
+فرهاد شما هم چسخلی چیزیه؟؟؟
فرید:بی ادب داداش بزرگترمه
+باشه باباااا توم
فرید خندید گفت:فرهاد جز دانشگاه و سربازی کل زندگیش اینجا بوده برای همین اخلاقش مثل ادمای اینجاس اما من زیاد اینجا نبودم. بچه نا خلف خانواده الوندی منم
باهم به سمت آشپز خونه رفتیم عمو های فرید و زنعمو هاش به علاوه مریم فرهاد و گلیو یه اقای مسن و پر ابهت در راس میز جایی که قبلا فرهاد
می نشست
همه با تعجب به من نگاه کردم چهره بی تفاوتمو بهشون دوختم
فرید تو گوشم گفت:پدرمه
به پدرش سلام کردم
پدرش نگاهی به من انداخت و با صدای بم بهم سلام کرد و گفت:تو باید مهمون جدید باشی
حالا میفهمم صدای فرهاد از کجا میاد
+بله
گفت:بیا اینجا بشین
یکم از این مرد میترسیدم یکم نه خیلی. چشماش مثل شیری بود که میخواست تیکه پارت کنه
الهه دستمو نیشگون گرفت به خودم اومدم و کنارش روبه روی فرهاد نشستم
دستای فرهاد محکم مشت شد
گلی:خوبی دخترم
+خوبم گلی جون
پدر فرید گفت:چرا لباست خلاف مقررات اینجاس ؟
+جناب الوندی من با رسومات اینجا آشنایی ندارم
دستی روی ریش سبیلای مرتبش کشید گفت: درسته تو عضوی از ما نیستی صبحونتو بخور
لیوان چای جلوم قرار گرفت مشغول صبحونه شدم. وقتی تموم شد تشکر کردم
متوجه شدم الوندی بزرگ سعی داره قرص قلبشو از وسط نصف کنه دستمو جلو بردم گفتم:من میتونم
با چشماش به من نگاه کرد و گفت:سفته
+منم از این قرصا دارم عادت کردم
قرصو کف دستم گذاشت با یه حرکت شکستمش و کف دستش گذاشتم
پدر فرید گفت:مشکل قلبت چیه؟
+مشکل ارثیه گاهی وقتا بهش فشار بیاد دلش میخواد کار نکنه خیلی دیگه اذیتم کنه مجبورم پیوند انجام بدم
الهه:اینو بهم نگفتی
+چون مهم نبود
مریم:عمو مسعود قرصاتون کثیف میشن
بی تفاوت به مریم نگاه کردم
پدر فرید که حالا فهمیدم اسمش مسعوده گفت:صبحونتو بخور مریم
لحنش دستوری بود و به طور جدی یعنی گوه خوریش به تو نیومده
در کیفمو باز کردم بعد از زیر و رو کردن کیفم قرص نصف کنی که تازه خریده بودمو در اوردم
+اینو من تازه گرفتم نو و تمیزه قرصاتونو میتونید راحت نصف کنید
مسعود:دختر جان تو خیلی جرعت داری ؟
با حالت گنگ بهش نگاه کردم گفتم:چرا
مسعود:اینجا کسی بدون اجازه با خان صحبت نمیکنه
+اها یعنی باید اجازه میگرفتم ... باشه دفعه بعد اجازه میگیرم
قرص نصف کن رو گذاشتم تو دستش به صندلی تکیه دادم
نمیدونم قیاف سردش یهویی تبدیل به لبخند شد یا من توهم زدم
+اقا فرهاد یه سری از وسایل برای مراسم فردا داره میاد و از اونجایی که تا اجازه نباشه نمیتونن وسایل رو بیارن اگه میشه تا اول روستا بریموسایلا رو بزاریم تو ماشین من و برگردیم
فرهاد بی تفاوت گفت:باشه
مریم: فرهاد جان قرار بود بریم واسه خرید طلا
فرهاد:ما قبلا دربارش صحبت کردیم مریم
مریم:عمو مسعوددد دیدی فرهاد چیزی واسم نمیخره؟
بی چاره دختره. این فرهاد خسیسم هست
مسعود:رابطه بین شما به من مربوط نیست دختر جان در ضمن هر وقت ما به صورت رسمی خواستگاری کردیم بعد به فکر کارای پیش پا افتاده باشید
رو کرد سمت من گفت:تو هم با من بیا
با تعجب به فرهاد و فرید نگاه کردم فرید با سر اشاره کرد که برم
مسعود خان بلند شد با اقتدار کامل خیلی صاف البته به کمک عصا از اشپزخونه خارج شد منم دنبالش رفتم
به در قهوه ای رنگی رسید بازش کرد وارد شد منم پشت سرش رفتم یه اتاق کاری با تم کامل قهوه ای رنگ بود
مسعود:بشین
تو دلم داشتم میگفتم این مرد چقدر کاریزماتیکه
نشست روی صندلیش در کشو رو باز کرد یه جعبه اورد بیرون
مسعود:به طور سریع تصمیمگرفتم اینو به تو بدم
+اون چیه ؟
مسعود:برش دار
دستمو دراز کردم جعبه رو برداشتم باز کردم.
با دیدن گل سینه ای که به شکل اشک بود و از جواهرات درست شده بود کپ کردم
+این جواهره
مسعود:بله
+من نمیتونم قبول کنم
مسعود:منم بهت اجازه ندادم ردش کنی
+اما اقای الوندی این خیلی گرونه
مسعود:از این فقط سه تا هست یکی برای گلی همسر منه. و یکی دیگه برای الهه زن پسرمه. اینم برای توه
+اما باید اینو به مریم بدید
مسعود:من تصمیم میگیرم اینو به کی بدم نه تو حالا میتونی بری
+میشه یک سوال بپرسم
مسعود:بپرس
+این جواهر خیلی قدیمیه درسته؟
مسعود:این سه تا جواهر از مادر بزرگم به مادرم و مادرم به من داده و منم به تو دادم
کپ کردم
+ممنونم اما
مسعود:میتونی بری بلند شدم رفتم سمت در. که گفت:بابت قرص نصف کن ممنون
+خواهش میکنم
از اتاق زدم بیرون که یهویی الهه و گلی و فرید و مریم پریدن سمتم
ترسیدم دستمو رو قلبم گذاشتم
گلی:خوبی؟
+اره خوبم چیزی شده
فرید:فکر کردم جای فرهاد پدرم تو رو کشت
فرهاد گفت:چرا من باید بکشمش
فرید از سوتی که داد خندید
فرهاد:اونو به تو داد؟
به جعبه توی دستم نگاه کردم
گلی:چیه
درشو باز کردم همه با دیدنش دهنشون باز موند
گلی:خدای من
+من واقعا نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم
مریم با عصبانیت اومد سمتم گفت:اون باید مال من میشد نه تو دختره شهری هرجایی
فرهاد دستشو گرفت کشید عقب گفت:مراقب حرف دهنت باش مریم
یکی نیست بگه نکه خودت مراقب حرف دهنت هستی پسره چلمنگ
گلی:ادب و احترامت یادت رفته ؟تو کسی نیستی که برای این جواهر تصمیم میگیری
با استرس به همه نگاه کردم. حس بدی داشتم الهه اینو فهمید بغلم کرد
الهه:حتما یه چیزی میدونه که اینو به تو داده
+این چیه الهه
الهه:این یه نشان خانوادگیه که به عروس های خانواده میرسه
+من که عروس این خانواده نیستم
الهه:ولی اقا جون تصمیم گرفته اینو بهتو بده
فرهاد:امیدوارم ازش به خوبی مراقبت کنی
گلی دستمو گرفت به سمت اتاق رفتیم.
صورتمو بوسید گفت :مسعود مرد آینده نگریه اونم مثل من فکر میکنه تو لایق و شایسته این جواهر هستی عزیزم
+گلی بانو من نمیتونم ازش مراقبت کنم اگه گم بشه ؟
گلی:چیزی که گم بشه اگه واقعا برای تو مقدر شده باشه به تو بر میگرده عزیزم
سرمو بوسید رفت بیرون با اعصاب داغون به این جواهر کوفتی نگاه کردم
+تو چرا باید مال من بشی طرف حتی یک ساعت نیست منو دیده چرا باید این کارو بکنه اینا اگه بزاریشون سر از تنت جدا میکنن حالا چی شده اینو به تو دادن خدا به خیر کنه
تشک تختو بلند کردم گذاشتمش زیرش تشکو گذاشتم روش
وسایلمو برداشتم رفتم بیرون دنبال فرهاد میگشتم اما خبری ازش نبود با دیدن مریم گفتم:فرهاد کجاس ؟
لبخند موزیانه زد گفت:تو اتاقشه
مشکوک بهش نگاه کردم
اشاره کرد به در انتهای راه رو
رفتم سمت اتاق در زدم
+اقا فرهاد
جواب نداد. دوباره در زدم
+اقا فرهاادددد
مثل مجسمه ابولهول همونجا ایستادم تا اقا تشریف فرما بشه
مریم:برو تو حتما صداتو نشنیده
+وقتی هنوز بهم اجازه نداده چرا برم تو
مریم:فرهاد اینجوری نیست
درو اروم باز کردم با دیدن اتاق مرتبش که تم سورمه ای داشت تو ذهنم گفتم عجب ادم تمیزیه
فرهاد:میشه بپرسم اینجا چی کار میکنی؟
فقط یه حوله روی پایین تنش بود و عضله های کوفتی بدنش معلموم بود
اومد سمتم بازومو محکم گرفت
با قیافه عصبانیش ترسیدم گفتم:چند بار در زدم مریم گفت برو تو فرهاد ناراحت نمیشه
نفس تندش توی صورتم خورد عطر شامپو توی دماغم پیچید دلم میخواست به بدن کوفتیش دست بزنم اما دستامو مشت کردم که این کارو نکنم
فرهاد:همینجا صبر کن
رفت پشت رخت کن
+معذرت میخوام من عادت ندارم بدون اجازه توی اتاق کسی برم ولی خیلی پشت در موندم مریم بهم گفت تو مشکلی نداری اومدم داخل
از پشت رختکن اومد بیرون کت و شلوارش تنش بود
فرهاد:جریمت اینه موهامو سشوار بکشی نشست جلوی آیینه
+من؟
فرهاد:آره
دلم میخواست فحشش بدم ولی یه نقش تو ذهن مرور کردم برات دارم مریم خانوم
+باشه
کیفمو روی میز گذاشتم استینمو بالا دادم مقداری ژل مو کف دستم ریختم به موهاش زدم
عجب موهای خوبیییی داشت یا خدااا
سشوارو روشن کردم با برس مشغول حالت دادن موهاش شدم
به صورتش نگاه کردم زل زده بود به صورتم نگاهمو ازش گرفتم مشغول موهای دلبرش شدم این پسر خیلی جذاب بود ولی اخلاقش خیلی چرت بود
کار موهاش که تموم شد کشیدم کنار
به خودش نگاه کرد و گفت:بریم
وسایلمو برداشتم از اتاق زدیم بیرون مریم منتظر ایستاده بود
+فرهاد یه لحظه صبر کن
فرهاد:چیه
رفتم جلو گفتم :سرتو بیار پایین
با تعجب سرشو اورد پایین یه تیکه از موهاش که افتاده بود دوباره فرستادم بالا البته خودم عمدا نبردمش بالا
+حالا بهتر شد
وقتی از راه رو خارج شدیم مریم با قیافه شبیه گوجه فرنگی به من نگاه کردگفت:فرهاد کجا میری
فرهاد:کار دارم
مریم:منم بیام
فرهاد:دارم میگم کار دارم و جای تو نیست
+چرا اون داره میاد
فرهاد: آرزو جزیی از مردم اینجا نیست توم بهتره کن دنبال من راه بیفتی
فرهاد جلوتر رفت منم پشت سرش رفتم
دلم واسه مریم سوخت خیلی احمق بود
از عمارت زدیم بیرون همه به من نگاه میکردن
فرهاد:با ماشین تو؟
+اره جا داره
در ماشینو باز کردم پشت فرمون نشستم فرهاد هم نشست
حرکت کردم سمت اول روستا
فرهاد:ماشین خوبی داری ؟
+قابلی نداره
فرهاد:حتما کادوی تولدت از طرف بابات بوده البته فکر میکنم هرچی که تو داری برای پدرته
گلومو صاف کردم گفتم:پدر من یه نگهبانه هر چی که دارم با تلاش خودم به دست اوردم
فرهاد:یعنی میخوای بگی خودت تنهایی این همه پول دراوردی ؟
+خودم تنهایی این همه پول رو به دست آوردم نه پدرم نه هیچ مرد دیگه ای در تلاش من سهیم نبودن
سرعتمو بیشتر کردم بله حرسم خالی بشه
وقتی به اول روستا رسیدیم دیدم همون مردا جلوی کسی که وسایل رو اورده گرفتن
از ماشین پیاده شدم فرهادم پیاده شد
+اقایونننننننن بکشید کنار
برگشتن سمت ما با دیدن فرهاد کنار کشیدن
علی رضا شریک امیر بود
رفتم جلو
علی رضا:سلام بر دختر دایی امیر خوبی ؟ اینجا دیگه کجاس شبیه. دژ نظامیه
خندیدم گفتم: سلام نه فقط غریبه ها رو راه نمیدن وسایلا رو اوردی ؟
علی رضا:اره. گل و شیرینی هم فردا صبح میرسه
جعبه ها رو به دستم داد. منم بردم گذاشتمشون توی ماشین فرهادم بقیه وسایل رو برد
+حساب ما چقدر میشه
علی رضا:قابلتو نداره ...... تومن
کارتمو توی دستگاه کارت خان کشیدم. و فاکتورو از علی رضا گرفتم
+مرسی
علی رضا:خواهش میکنم خدافظ
علی رضا سوار ماشینش شد رفت
فاکتور از دستم کشیده شد.
فرهاد گذاشتش توی جیبش
+فاکتور رو چرا بردی؟
فرهاد:پولشو باید بهت بدم یا نه
+نه چون من از الهه و فرید هیچ مبلغی قبول نمیکنم
فرهاد:از اونا قبول نمیکنی از من قبول میکنی
+نه قبول نمیکنم
فرهاد:همین که گفتم
+منم همین که گفتم
سوار ماشین شدم برگشتم داخل روستا. ماشینو جلوی در عمارت پارک کردم
پیاده شدم
فرهاد:چه طوری با این کفشا میپری یا راه میری
+مثل ادم
فرهاد:این کفشا به شدت جلفه و درشان یک زن نیست
+اون وقت کی تایید کرده این حرفو ؟تو؟
اومد سمتم محکم کوبیدم به بدنه ماشین گفت:واسه من زبون درازی نکن دختر جون زبونتو میبرم
+برو کنار بزار باد بیاد