part17

800 44 23
                                    

آرزو رو به تهران انتقال دادن  دکترا بعد از برسی وضعیتش  میگفتن حتی اگه آرزو به هوش بیاد حافظش دچار مشکل شده و ممکنه. دچار فراموشی کوتاه مدت یا حتی همیشگی بشه
همه چی بستگی به خودش داره که چقدر مقاومت به خرج میده و به هوش میاد و اگه تا چند هفته آینده به هوش نیاد مجبورن از طریق سزارین بچه رو به دنیا بیارن
دکتر امروز اجازه ملاقات داده بود سمیر فرهاد رو فرستاد داخل
فرهاد  با دیدن آرزو توی اون حالت که کلی لوله و سیم بهش وصل بود
لباشو گاز گرفت تا اشکاش سرا زیر نشه
روی صندلی کنارش نشست  شکم بزرگ شدشو بوسید  دست سردشو تو دستش گرفت  با گریه گفت:تو فقط خوب شو قول میدم هر چی تو بگی همون بشه بگی برو میرم دیگه نمیام دیگه اصلا سایمم نمی بینی
متاسفم که خوشبختت نکردم من این مدت فهمیدم چه قدر عاشقتم و‌چقدر بدون تو من داغونم
لطفا چشماتو‌ باز کن  یادته گفتی از زایمان طبیعی میترسی اما میخوای به خاطر دخترمون انجامش بدی ؟
دیگه نیازی نیست بترسی
یادته میگفتی اگه قلبم بگیره و بمیرم اون وقت بچم بی مادر میشه. قسمم دادی که نامادری رو سرش نیارم؟
من غلط بکنم که  کسی رو به تو ترجیح بدم تو تمام زندگی منی  قلبت دیگه اذیتت نمیکنه دیگه سوار آسانسور شی. اذیت نمیشی
دیگه وسط کار کردن دستتو رو‌ قلبت نمیزاری
لطفا چشماتو باز کن همه زندگی من  بیدار شو

پرستار دستی روی شانه فرهاد گذاشت گفت:داداش وقت ملاقات تمومه. ایشالله خدا کمکت کنه
فرهاد برای اخرین بار پیشونی آرزو‌ و شکمشو بوسید  از اتاق بیرون رفت

د.ا.د آتنا
با خستگی گفتم:الهه جان بابت این مدت ممنونم دخترم خیلی زحمت کشیدی آراد همش کنار تو بود
الهه:این چه حرفیه مامان آتی آراد با بچه خودم فرقی نداره
یهویی دستشو رو دهنش گذاشت
فرید با تعجب بهش نگاه کرد
+دختر نکنه تو حامله ای
با استرس دستاشو به هم فشار داد گفت:اره  راستش وقتش نشد اصلا بگم
با خوشحالی بغلش کردم گفتم:بعد این همه مدت لبخند رو لب من آوردی ایشالله با قدمش خیر باشه مادر
فرید هنوز شوکه بود یهویی  الهه رو تو بغلش کشید با گریه گفت:من دارممممم بابااااا میششممم
  آرادو بوسیدم. وسایل و‌کیفمو‌ برداشتم 
رو کردم سمت هادی گفتم:پسرم من باید تا خونه برم و اسباب اساسیمو ‌جمع کنم. چیزی شد خبرم کن
هادی:آتنا خانوم میخواید من ببرمتون
+نه پسرم خودم میرم در ضمن بهم بگو مامان آتی چون که الهه و فرید و فرهادم همین طوری صدام میزنن
اومد جلو خودشو تو بغلم انداخت با گریه گفت:منو ببخش که مراقبش نبودم
پشتشو نوازش کردم‌گفتم:نه تو نه فرهاد مقصر نیستین اتفاقه میفته
ازم جدا شد  اشکامو پاک کردم  گفتم:زندگیه دیگه...

از بیمارستان خارج شدم یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
وقتی رسیدم با دیدن در خونه زدم زیر گریه کلیدو توی در انداختم 
خدایا من با یه بچه کوچیک کجا برم
وارد خونه شدم همه وسایلام بسته بندی شده و اماده بود یعنی خانواده رضا این کارو کردم
سمیر:فکر‌ کردم به کمک نیاز داشته باشی
+تو... این کارو کردی؟ چه طوری اومدی داخل
سمیر:فرض کن از روی کلیدات  چند تا درست کردم
+من.... ممنونم.... اما خودم .. از پسش بر میام... توم بهتره بری
سمیر:با یه بچه کوچیک تنها انتظار داری ولت کنم  برم
+سمیر ... لطفا
با گریه نگاهش کردم   آراد رو توی تختش گذاشتم
با قدمای بلند سمتم اومد و گفت:میدونم نمیخوای نزدیکت باشم و میدونم نمیخوای منو ببینی ولی حد اقل این اجازه رو بهم بده تا وقتی که جا به جا میشی کمکت کنم
+ فقط تا وقتی که جا به جا میشم‌
کتشو از تنش در اورد  روی زمین نشست مشغول بسته بندی وسایل اشپز خونه شد
اشکام صورتمو گرفت رفتم توی اتاق خواب عکسای سه نفرمونو نگاه کردم.
+من شرمنده اون همه خوبی تو شدم رضا  تا عمر دارم  تو رو فراموش نمیکنم قول میدم از پسرمون مراقبت کنم
عکسا رو توی کارتون گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلا شدم 
یهویی دستم خورد به ایینه و محکم روی زمین خورد با صدای بدی شکست
با گریه نشستم روی زمین تیکه های ایینه رو‌ جمع کردم 
سمیر:دستتتت نزن
سریع اومد سمتم دستمو گرفت  شیشه ها رو  روی زمین انداخت  تازه متوجه انگشت بریدم شدم
نشوندم روی تخت گفت:چرا به شیشه دست میزنی
کنارم نشست انگشتمو سمت دهنش برد و اروم مکید
احساس کردم بدنم گرم شد
تیکه ریز شیشه  رو از دستم در اورد دستمال کاغذی روی زخم گذاشت
روسریمو  از دور گردنم باز کرد
سمیر:رنگ و روت  مثل گچ شده
با صدای ضعیف گفتم:خوبم
سمیر:نه خوب نیستی  بهتره روی تخت دراز بکشی و استراحت کنی بقیه کارا با من
+من هیچ خونه ای پیدا نکردم
سمیر:من پیدا کردم
+نمیخوام
سمیر:ساکت باش میخوای کجا بری تو خیابونا
با گریه بهش  نگاه کردم گفتم:چراااا این کارا رو میکنی
سمیر:چون که مادر دخترمی
دست برد دکمه های مانتومو باز کرد زیرش فقط یه تاپ استین حلقه ای بود
مانتومو در اوردم روی تخت دراز کشیدم
خم شد لبشو روی‌ شقیقه ام  گذاشت و اروم بوسید
با گریه دستمو دور گردنش حلقه کردم
باعث شد کنارم روی تخت دراز بکشه و بغلم کنه
+اگه بلایی سر آرزو بیاد من میمیرم
سمیر:هیششش اروم باش هیچی نمیشه من قول میدم
+من در حقش بد کردم
صورتمو توی دستش گرفت اشکامو پاک کرد  صورتشو آورد جلو اروم لباشو روی لبام گذاشت
احساس کردم قلبم ریخت  تمام خاطرات گذشتمون جلوی چشمم اومد
همون عطر همون نگاه همون دست  انگار من غرق شدم توی گذشته
ازم جدا شد گفت:معذرت میخوام نمیخواستم اینجوری بشه  ...متاسفم....ببخشید... الان میرم
دستمو دور کمرش حلقه کردم گفتم:بهت نیاز دارم نرو
دراز کشید میدونم آدم عوضی هستم اما من به اغوشش نیاز داشتم
سرمو روی سینش گذاشتم و خوابم برد
یه خواب نه یه رویا از گذشته  
منو آرزو سمیر باهم بازی میکردیم و آرزو میخندید 
آرزو:ماماننننننن بغلمممممم کنننن
همین که خواستم بغلش کنم ناپدید شد جیغ زدم با گریه دنبالش میگشتم اما ناپدید شد
سمیر:آتی چشماتو باز کن خواب دیدی
با وحشت چشم باز کردم  نفس نفس زدم
سمیر:خواب دیدی هیچی نیست
به آسمون ابری و دلگیر نگاه کردم گفتم:زنگ بزن بیمارستان
سمیر:زنگ میزنم تو آروم باش
گوشیشو در اورد زنگ زد به بیمارستان  بعد از کمی حرف زدن گوشیو قطع کرد گفت:آرزو به حرفای فرهاد عکس العمل نشون داده
+چییییی الاننن حالش چه طوره
اشک از‌ گوشه چشم سمیر راه افتاد گفت:به هوش اومده اما خیلی درد داشته واسش مسکن زدن هنوز تو بخش مراقبت های ویژس
با گریه خودمو  پرت کردم تو بغلش گفتم:منو ببر بیمارستان
سرمو بوسید گفت:حاضر شو میریم

شجاع و زیبا Donde viven las historias. Descúbrelo ahora