part22

816 40 11
                                    

روز بعد آریانا رو پیش مامان گذاشتم و رفتم دنبال الهه چند تا بوق زدن تا خانوم بالاخره تشریف فرما شد
در ماشینو باز کرد نشست باراد رو روی صندلی بچه‌گذاشت
+چه عجبببب
الهه:زهر مار میدونی چقدر سخته با یه بچه حاضرشی؟
+باشه توم کجا بریم
الهه:مزون اسرا دیگه
+باشه
ظبط رو روشن کردم اهنگ گذاشتم
+الی میگم میدونی درد فریبا چی بوده؟
الهه:نگو که هنوز به فکر فریده
+نههههه میدونستی؟؟؟؟
الهه:اره فریبا اون اوایل رابطمون بهم چند بار تذکر داد نزدیک فرید نباشم
+چه گوه خوریا
الهه:همونو بگوووو پیر زن تازه یادش افتاده عاشق یکی بشه از خودش ده سال کوچیک تر باشه
خندیدم
+شوگر مامی
الهه:با اون ممه های شل و ول
دوتایی خندیدیم.

بعد یک ساعت جلوی مزون پارک کردم
پیاده شدیم  الهه باراد رو گذاشت توی کریر ‌ وارد مزون شدیم
+راستی من واسه باراد کادو خریده بودم یادم رفت بهش بدم
الهه:وایی من قربونت برم چی خریدی حالا
+واسش از اون پک لباسای خفن که باهم دیدیم خریدم
الهه:واییییییی راستتت میگی من چقدر چشمم دنبالش بود  فقط دو دل بودم بخرم
+همیشه تو خرید کردن افتضاحی

بین رگال لباسا می گذشتیم اما هیچی پیدا نکردیم.
رفتم سمت اسرا
+سلام اسرا جان خوبی
با خوش رویی باهام دست داد گفت:سلام خانوم الوندی روزتون به خیر خوب هستین؟ دختر کوچولوت خوبه؟
+قربونت عزیزم با الهه اومدیم الهه دنبال لباس میگرده
الهه اومد نزدیک با اسرا دست داد و سلام احوال پرسی کردن
اسرا:اتفاقا لباس‌جدید برامون اومده ‌
الهه کریر باراد رو گذاشت روی میز
اسرا اون ردیف همه جدیدا نگاه کردین
+نه اونجا رو نگاه نکردیم
الهه رفت سمت لباسا پشت سرش رفتم لباسای چشمگیر قشنگی بودن
+این چه طوره
یه لباس پولک دوزی شده هفت رنگ که مدل ماهی بود
الهه:وایییی این خیلی خوشگله
از توی رگال درش اوردم یه تیکه از پارچه نخ کش شده بود
+اسرا این یه تیکه پارچش نخ کش شده
اسرا اومد پارچه رو گرفت چند بار کشیدش
اسرا:اگه اینو دوست دارین یه نمونه دیگه از همینو داریم اونو برات میارم متاسفانه گیر کرده به جایی حتما توی تن نا خوشاینده
الهه:شانس منه
اسرا:سری قبل زیپش خراب بود لباسه درسه
الهه خندید گفت :اره
اسرا بیاین طبقه بالا تا بهت لباسو بدم  پرو کنی
الهه رفت سمت کریر باراد یهویی جیغ زد با ترس رفتم نزدیکش گفتم :چی شدههه
الهه:باراد.....بارادددد..باراد کجاس

قلبم ریخت
اسرا دوید سمت الهه که از حال رفت  دویدم بیرون اطرافو نگاه کردم با دیدن مردی که سر تا پا سیاه بود  با یه بچه تو بغلش میدوید دویدم دنبالش از بین جمعیت  رد می شدم
متوجه من شد سریع تر دوید  تا خواستم بهش برسم یه ماشین جلوی پاش ترمز
کر د سوار شد و گازشو گرفت و رفت

با وحشت دستمو روی سرم گذاشتم مغزم کار نمیکرد
با دستای لرزونم شماره فرهاد رو گرفتم
بعد دوتا بوق برداشت
فرهاد:جانم
+بدبخت شدیم فرهاد
بلند زدم زیر گریه فرهاد حول شد گفت:چی شده سالمی اریانا خوبه؟
+باراد رو دزدیدن
فرهاد سریع قطع کرد دویدم سمت مزون
اسرا در حال اب قند دادن به الهه بود

شجاع و زیبا Where stories live. Discover now