part23

696 48 15
                                    

سهیل:کارمون اینجوری پیش میره آرزو میاد اینجا بچه رو بر میداره و میاره به فرید میده
فرهاد:از کجا معلوم دروغ نمیگی
سهیل:میخوای برادرزادتو بدم بهت یا نه
+فرهاد بزار برم
فرهاد:فکرشم نکن
+به خاطر الهه و فرید
توی چشماش نگاه کردم گفتم:دوستت دارم
شهرامی:خانوم الوندی صبر کن  از کجا میدونی دروغ نمیگه  میتونه دروغ بگه
+تنها راهش همینه تا وقتی باراد دستشه نمیتونیم کاری بکنیم
دست فرهاد رو ول کردم رفتم سمت سهیل  سرما استخونامو  میسوزوند
روبه روی سهیل ایستادم دوتا لات بی سر پا دستامو گرفتن یه جلیقه تنم کردن
سهیل:اگه سعی کنه فرار کنه منفجرش میکنم
با وحشت به فرهاد  که میخواست بیاد سمتم نگاه کردم
سهیل:دست از پا خطا کنین  منفجرش میکنم
با بغض به سهیل نگاه کردم
+خواهش میکنم
سهیل:زود باش بچه رو ببر
فریبا باراد رو پرت کرد توی بغلم با قدمهای لرزون و صورت خیس  جلو رفتم
فرید اومد جلو باراد رو تو بغلش گذاشتم
فرید:منو ببخش
+مرا...قب دخترم و فرهاد باش
سهیل:برگرد
فرهاد خواست بیاد سمتم دوتا پلیس گرفتنش صدای دادی که زد  باعث شد بیشتر گریه کنم برگشتم کنار سهیل
سهیل:فکر کردی همینجوری  بچه رو دو دستی تقدیمتون میکنم  من میدونم اخر خطم ولی بزار خیلیا با من تا اخر این خط برن
یکی از اون مردت دستمو کشید از روی پل چوبی رد شد دقیقا لبه آب خروشان و پر‌ فشار سد  منو گرفت
سهیل:فکر کنم شما بلد نبودی نه؟ ترسو

فریبا:سهیل صبر کن قرار نبود این کار رو بکنیم
سهیل یه تفنگدر اوردم به قلب فریبا شلیک کرد
جیغ زدم
سهیل با صدای بلند خندید گفت:با شوهرت خدافظی کن
به فرهاد نگاه کردم داد زدم
+مراقب آریانا باش
فرهاد:نهههههههههههههه
حولم داد پرت شدم توی آبی جلقه سنگین بود کشیده شدم پایین
نفسمو حبس کردم سعی کردم زیپ جلیقه  رو‌ باز کنم
اکسیژنم رو به پایان بود  سعی میکردم خودمو کنترل کنم ولی آب منو با خودش  میبرد
بالاخره موفق شدم جلیقه رو در اوردم
سهیل اشتباه میکرد من دوتا مدال شنا داشتم
خودمو به سطح اب رسوندم نفس عمیق کشیدم از جایی که بودیم خیلی دور شده بودم
یهویی چند متر  جلوتر جلیقه منفجر شد
با دیدن یه سنگ دستمو محکم بهش گرفتم به سختی  خودمو به خشکی رسوندم بلند سرفه کردم
بلند شدم مثل بید میلرزیدم  رفتم سمت جایی که بودیم نیروهای پلیس همه جمع شده بودند
+فرهااااددددد
چند تا پلیس برگشتن سمتم. بعد یه چیزی رو فریاد زدن
توان راه رفتن نداشتم نشستم روی زمین
فرهاد دوید سمتم اشکام سرازیر شد
روی زانو نشست منو محکم توی بغلش گرفتم
فرهاد:منو ترسوندی
نفس نفس زنان گفتم:میدونستی دوتا مدال طلا شنا دارم
پیشونیمو بوسید گفت:فکر‌کردم از دستت دادم
+حالا حالا ها باید تحملم کنی
خندید توی بغلش بلندم کرد چشامو بستم و هیچی نفهمیدم

وقتی چشمامو باز کردم توی اتاق خودمو و فرهاد بود لباسام عوض شده بود اتاق تاریک بود
بلند شدم به سختی به سمت در اتاق رفتم بدنم کوفته بود
در رو باز کردم صدا تلوزیون می اومد اما چراغا خاموش بود  وارد نشیمن شدم  فرهاد جلوی تلوزیون نشسته بود
+فرهاد
سرشو چرخوند به من زل زد
فرهاد:بیدار شدی
رفتم کنارش خودمو توی بغلش جا کردم
فرهاد:خوبی؟
+بدنم درد میکنن
فرهاد:پرستار اومد خونه‌ واست مسکن زد اما دیگه اثرش رفته
+ساعت چنده؟
فرهاد:سه
+آریانا کجاس
فرهاد:خوابه
+باید برم حموم
فرهاد:من میبرمت
بلند شدم کمرمو گرفت شکممو بوسید
فرهاد:فقط حموم
+کدوم بار باهم رفتیم حموم فقط حموم کردیم؟
فرهاد:هیچ وقت
خندیدم
بلند شد رفتیم سمت حموم لباسامو از تنم  در اورد دستمو سمت تیشرتش بردم اما انقدر بی حس بودم که نتونستم از تنش در بیارم
با خنده گفتم:ببخشید امشب انقدر بی حالم
فرهاد:اما من خیلی حال دارم خوش به حالت
دوتایی زیر دوش آب ایستادیم
دستمو دور گردنش حلقه کردم اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد
+فرهاد
با صدای بم توی گوشم گفت:جانم
+بدنمو بشور
لبامو محکم بوسید وگفت:میدونی خیلی دختر بدی هستی
+میدونم
مقداری شامپو بدن روی  پوستم ریخت و دستشو روی پوستم کشید
مشغول شستن بدنم شد منم چشمامو بستم و فقط لذت بردم دستشو بین پاهام  برد
نفسش به صورتم خورد
ناله کردم:فرهاد
فرهاد:جانم
+من میخوامت
لباشو محکم روی لبام‌ گذاشت  و مشغول بوسیدن همدیگه شدیم
بدنمو سریع زیر دوش آب شست  ابو بست
فرهاد:اینجا تمرکز ندار
حوله امو پوشیدم دویدم توی اتاق  چراغو روشن کردم 
در رو بستم فرهاد پشت در موند گفت:آرزووووو چرا درو بستی
خندیدم گفتم:فکر میکنم باید امشب تنها بخوابم
فرهاد:این مسخره بازیا چیه
+خستم خب
فرهاد:تو که الان.... اوفففف ولش کن خب باشه در رو باز کن بخوابیم
+نه من اینجا میخوابم تو توی اتاق دیگه
رفتم سراغ کم  لباس خواب فانتزی که تازه خریده بودم رو پوشیدم موهامو مرتب کردم ادکلن زدم رژ لب قرمزمو روی لبام کشیدم.
سمت در رفتم بازش کردم خبری از فرهاد نبود یه نگاه به اتاقای دیگه انداختم نبود وااااا کجاااا رفته
با دیدنش توی تراس که سیگار میکشد اروم به شیشه زدم سریع قایم شدم
درو باز کرد اومد داخل خواست یه چیزی بگه که با دیدنم حرفشو خورد
فرهاد:نمیخوای که...
روی صندلی تک نفره نشستم پامو روی پا انداختم
اول یه قدم اومد سمتم بعد راهشو کج کرد سمت اتاق  مهمون
با تعجب بهش نگاه کردم
+بیشعور
با ناراحتی بلند شدم رژمو پاک کرد رفتم توی اتاق لباسامو در اوردم
بلوز شلوار راحت پوشیدم دیگه واسش از این لباسا نمی پوشم  بی لیاقت
همه لباس خوابامو که تازه هریدم با عصبانیت پرت کردم توی سطل زباله

شجاع و زیبا Where stories live. Discover now