روزای هفته از هم سبقت میگرفتن انگار میخواستن منو برسونن به روز فاجعه
دیشب حنا بندون الهه بود اما من مریض بودم و مجبور بودم تو اتاق بمونم
اما امروز به لطف قرص و امپول و دمنوشای گلی بانو سر پام...
+ برای روشنایی کنار دیوار از لامپ سفید استفاده کنید
پسر جوان کارگر گفت:از کی تا حالا یه زن به ما مردا دستور میده دستمو از تو جیبم در اوردم گفتم:از همینننن الانننننن
دندوناشو رو هم سایید و گفت:من کار نمیکنم
+نمیکنی نکن خدا نگهدار
داد زدم:فرهادددددددد
فرهاد که با بقیه مشغول حرف زدن بود با صدای من برگشت سمتم و با قدمای محکم به سمتم اومد گفت:چی شده
+میگن ما از خانوما دستور نمیگیریم و کاری انجام نمیدیم
فرهاد:از همین الان از خانوم دستور میگیرید
کارگرا ساکت شدن فرهاد رفت
+رنگ لامپا سفید باشه ....
پشتمو کردم بهشون به سمت فرهاد رفتم کت و شلوار سبز چ یشمی با کفشای پاشنه بلند پام بود استینامو بالا کشیده بودم
کنار فرهاد ایستادم داشت با اشپزا صحبت میکرد که خانوم بودن
فرهاد: غذا انقدر باشه که به همه روستا برسه هر چی کم و کسری بود بگید تهیه میشه
زن گفت:چشم اقا
فرهاد: به دست پختتون اعتماد کامل دارم زهرا خاتون
چندین دیگ و کلی وسایل سالاد و چند تا خانوم اشپز توی حیاط پشتی بودن
ملاقه از دست زهرا خاتون افتاد جلوی پام خم شدم. ملاقه رو برداشتم به سمتش گرفتم
زهرا:خاک تو سرم خانوم چرا شما
+منو شما نداریم
بلند شدم فرهادگفت:توم به مردای اینجا کم دستور بده اونا عادت ندارن از زنا پیروی کنن
پشتشو کرد بهم داد زدم گفتم:خوبه پس عادت میکنن
برگشتم سمت خانوما که با تعجب بهم نگاه میکردن
دختر جوان و لاغر با لباس محلی گفت:خانوم شما نمیتونین قوانین اینجا رو تغیر بدین چون مردای اینجا اجازه همچین کاری به شما نمیدن
+اینجا ازدواج کردن با افراد خارج از روستا ممنوعه ،پوشیدن لباس های مد روز و کفش پاشنه بلند ممنوعه ، لاک زدن و ارایش کردن و استفاده از اینترنت ممنوعه .... من قراره عروس این خانواده بشم با همین کارای ممنوع پس میشه خیلی چیزا رو تغیر داد اگه بخوایم
یکی از خانوما گفت:یعنی میخوای با فرهاد خان ازدواج کنی ؟
+بله به زودی
گفت: شما هم بعد از ازدواج شبیه ما میشین خانوم
+شبیه شما شدن برای من قابل ستایشه
زن های سخت کوش و پر تلاشی که شبانه روز کار میکنن واقعا هم مطمعنم نمیتونم مثل شما باشم چون که شما فوق العاده هستین .... مسئله حق و حقوقه این که شما هم به اندازه مردا حق و حقوق دارید
زهرا خاتون گفت:خانوم اینا برای ما فراموش شدس ما سالهاست که دیگه عادت کردیم
لبخند زدم گفتم:اگه کاری هست بگید کمکتون کنم
زهرا خاتون:نه خانوم کمکی نیست. دستتون درد نکنه
لبخند زدم رفتم سمت عمارت اقا مصطفی مشغول جارو کردن و اب ریختن بود
+خسته نباشید اقا مصطفی
مصطفی :سلامت باشید خانوم
بلا از دور منو دید خودشو پرت مرد توی بغلم محکم بوسش کردم گفتم:من صاحبتم نه الی انقدر منو بی اهمیت میکنی خانوم خانوما
صورتمو لیس زد
+ایییی توله نکن
کنار فرهاد که تکیه داده بود به میله ها و مردمو نگاه میکرد ایستادم دستشو دور کمرم حلقه کرد گفت:میخوای زنای اینجا رو تحریک کنی علیه مردا؟
خندیدم گفتم:نه فقط با حق و حقوقشون آشناشون میکنم
فرهاد:هییی دختره آشوبگر
این چند روز فرهاد به سمتم نمی اومد و سعی نمیکرد نزدیکم بشه
+فرهاد
فرهاد:هوممم؟
+چرا ازم دوری میکنی ؟
فرهاد:من ازت دوری نمیکنم
+چرا دوری میکنی و من اینو میفهمم
فرهاد: کمی آشفته حالم
+چرا
فرهاد:تو به خاطر الهه و فرید اون برگه رو امضا کردی.... چیزایی که نمیخوای رو امضا کردی
+نمیخواستم بعد این همه سختی که کشیدن به خاطر من از هم جدا بشن
هنوز که الهه رو میبینم غمگینه چون فکر میکنه باعث و بانی مشکلات منه اما من خودم باعث همه اینا شدم
فرهاد:فقط تو نبودی منو تو با هم به یک اندازه مقصریم
ماشین فرید و پشت سرش ماشین بابا وارد عمارت شد سریع دویدم سمتشون
فرهاد داد زد:مراقب باش میفتی