part12

773 41 8
                                    

چشمامو باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد
+مامان
مامان:جانم دخترم
+گوشیمو بده به فرهاد زنگ بزنم
مامان با گریه منو تو بغلش گرفت بغضم ترکید گفتم:دروغغغغ میگنننن فرهاد حالششش خوببهههه مننن میدونمممممم
مامان:ارومممم باشش عزیزم اروممم باشش
+چه طورییی آرومممم باشششمممممم مامانننننننن   فرهاد مننن کجاسسسس
در اتاق باز شد
فرید با لباس سر تا پا مشکی و چشمای قرمز اومد تو
+فرییییدد
اومدد جلو محکم بغلم کرد گفت:غم آخرت باشه
جیغ زدم :چراااااااا همههههه اینووووو میگننننن فرهااااااادددد زندسسسسس
فرید محکم منو گرفت
دکتر پرستارا ریختن تو اتاق
دکتر:اگه اروم نشی مجبورم برات مسکن بزنم تا خوابت ببره
+ولممم کنینننن
دکتر:بهت تسلیت میگم میدونم سخته اما باید به فکر بچه ای که تو شکمته هم باشی اون بچه نیاز داره  تامین بشه
اروم شدم به دکتر زل زدم
فرید:حاملس ؟
دکتر:بله  مگه نمی دونستین؟ برات تقویت کننده هم زدم چون هیچی نخوردی 
مامان بلند زد زیر گریه
سرمو روی سینه فرید گذاشتم زدم زیر گریه
دکتر رفت بیرون
+بهششش گفتمممم نروووو‌

در اتاق باز شد الهه با چشمای پوف کرده اومد تو فرید رفت بیرون
الهه لباس تنم کرد  بابا رضا اومد تو
بغلم کرد رفتیم بیرون
نمیتونستم حرف بزنم اشکامم پایین
نمی اومد
وارد خونه شدیم گلی و مسعود خان توی خونه بودن  با دیدن من  گریه کردن
گلی بغلم کرد
فرید:مامان بزار ببرمش تو اتاق
خودمو از بغل فرید بیرون کشیدم رفتم‌ توی اتاق سویچو برداشتم از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم رفتم  سمت خونه. وقت در خونه رو باز کردم رایحه عطر فرهاد توی دماغم پیچید
بلند زدم زیر گریه
سمت اتاق رفتم  کمدشو باز کردم با دیدن لباساش‌ همونجا نشستم زدم زیر گریه  لباسشو  بغل کردم
+من با بچت چییی کاررر کنممم ...بدون توووو چیییی کاررر کنمممم..
  نمیدونم چقدر گریه کردم   فقط متوجه تاریکی آسمون شدم
خودمو روی تخت انداختم بالشتشو بغل کردم
گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره فرهاد حول شدم  جواب دادم :الووو
صدای غریبه از پشت خط اومد:خانوم سهند من سروان شهرامی هستم  تسلیت میگم غم آخرتون باشه
+ممنون
شهرامی:میخواستم باهاتون صحبت کنم اگه اشکالی نداره
+مشکلی  نیست
شهرامی:درو باز کنید
بلند شدم رفتم سمت آیفون دکمه رو زدم
هنوز مانتو روسری دیروز‌تو شرکت تنم بود  درو باز کردم بعد چند دقیقه یه مرد حدودا چهل ساله با یونیفرم و دوتا سرباز و یه پلیس خانوم اومدن داخل
+بفرمایید
شرامی:ببخشید دیر موقع مزاحم شدیم و میدونم شرایط مناسبی ندارید
+مشکلی نیست
نشستن روی مبل منم نشستم
یه نایلون گذاشت جلوم گفت:اینا وسایل همراه همسرتون بودن؟
با دستای لرزون  پاکتو باز کردم
گوشی تلفن و حلقه ازدواجمون و زنجیر طلا سفید گردنش
با گریه گفتم:بله
شهرامی:خانوم سهند  متاسفانه جنازه همسر شما پیدا نشده اما شواهد نشون میده همسر شما متاسفانه به قتل رسیده
+به قتل رسیده؟
شهرامی:بله اطلاع که دارید شوهرتون به چه دلیل رفتن سئول؟
+بله یه چیزای کمی بهم گفت
شهرامی :این عکسای صحنه ایه که به اتاق همسر شما  حمله شده. متاسفانه دوربینای مدار بسته رو غیر فعال کردن
پوشه رو از دستش گرفتم و بازش کردم با دیدن عکسا اشکام سرازیر شد
+اما ...اما این نشون نمیده که مرده
شهرامی:نشون نمیده اما خونی که روی زمین ریخته شده  و دی ان ای. روی مسواک همسرتون یکیه و ای حجم از خونریزی قطعا یک انسانو به مرگ
می کشونه  و این که یه چیز دیگه همراه همسرتون بوده که به سروان شفقی سپرده اگه چیزی شد اینو‌ به دست شما برسونه
دستشو توی جیبش کرد یه کاغذ در اورد.
با دستای لرزو‌ کاغذو گرفتم
شهرامی:ما باید شرکت رو کاملا برسی کنیم   شما اطلاعی از کارای شرکت دارید
+ دو روز اونجا بودم تنها چیزی که میدونم یه دزدی توی شرکت اتفاق افتاده بود که به مظلومی  وکیل شرکت اطلاع دادم که اون شماره حساب رو پیگیری کنه که دیگه اطلاعی ندارم
شهرامی بلند شد گفت:ما همچنان به دنبال پیدا کردن همسرتون هستیم اکه چیزی شد و نیاز بود با ماد در میان بزارید این شماره منه
کارتو از دستش گرفتم گفتم:نمیدونم همچین چیزی به دردتون میخوره یا نه ولی روزی که فرهاد از اینجا رفت یکی با من تماس گرفت و گفت:با همسرت خداحافظی کردی ؟ آخرش خیلی بد تموم میشه
شهرامی اخم کرد گفت:شمارشو دارید ؟
+بله
شماره رو  نشونش دادم سرباز همراهش سریع یاد داشت  کرد
بعد رفتنشون  نشستم روی  مبل برگه رو باز کردم با دست خط زیبا و خوانا نوشته شده بود
( این نامه برای آرزو نوشته شده
سلام میدونم وقتی این نامه رو داری میخونی  من مردم   حتما خیلی ناراحتی یا شایدم کنار اومدن باهاش برات آسونه
اما اگه ناراحتی لطفا  نباش و به یاد بیار که چقدر عاشقتم و دوستت دارم 
فقط آرزو دارم که وقت بیشتری داشتم تا خوشبختت کنم  با هم سفر بریم. تفریح کنیم، تجربه اولین پوشک عوض کردن بچه داشته باشیم،  با بچه هامون و بلا بریم لب دریا  و خیلی ‌کارای دیگه ...
متاسفم اگه ادم خوبی برات نبودم
اگه هر زنی رو اطرافم میدیدی با خودت فکر میکردی که  حتما قبلا با من ارتباطی داشته
هیچ وقت اینو نگفتم و این اولین اعترافم به تو و خودمه  تو اولین و اخرین عشق زندگی من شدی  تو نمیدونی وقتی هر لحظه چشمامو میبندم تو رو میبینم  حتی وقتی کنارم دراز کشیدی و خوابی
میدونم بعد از مرگم ممکنه مرد دیگه ای وارد زندگیت بشه تو حق خوشبختی  داری  و من امیدوارم که مرد لایق و خوبی باشه و تو رو خوشبخت کنه
اما یه قول بهم بده هیچ وقت منو فراموش نکن ...
به مظلومی اطلاع دادم بعد از مرگ من تمام اموالم به تو میرسه نصف شرکت به اسم تو و نصف دیگه یه اسم فریده
امیدوارم همیشه خوشحال باشی چون این باعث خوشحالی منه
از طرف فرهاد)
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم صد بار نامه رو خوندم
و اشک ریختم  در خونه باز شد. فرید و الهه و مامان بابا  و گلی‌و مسعود خان اومدن داخل
الهه پرید تو بغلم گفت:میدوننننییی چقدر دنبالت گشتیم
+معذرت میخوام
اشکامو پاک کرد گفت:خوبییی؟
+به نظرت چه‌ طورم ؟
همه نشستن گلی یه بند گریه میکرد
زن بیچاره
+از اگاهی اومدن وسایل فرهادو تحویل دادن  اما....اما...هنوز... پیداش نکردن
مامان با گریه گفت:یعنی‌ممکنه‌زنده باشه؟
+احتمالش ...کمه
گلی محکم کوبید رو پاش
+مامان گلی میدونم وضعیت خوبی نیست اما شما هم حق دارید اینو بدونید.
مسعود‌خان با صورت غمگین و شکسته بهم نگاه کرد ‌
+من حاملم
گلی اومد. سمتم بغلم کرد  با هم زدیم زیر گریه ......

ثانیه ها و ساعت ها از هم سبقت میگرفتن انگار که میخواستن واقعیتو توی صورتم بکوبن که فرهاد دیگه نیست.
هر روز میشنم و عکسای عروسیمونو نگاه میکنم.  گاهی وقتا با بچه توی شکمم‌ حرف میزنم و از باباش براش میگم.
بچم بزرگ شده  و شکمم اومده جلو
الان یه زن پنج ماهه باردارم که یه دختر کوچولو تو شکمشه
بچه‌ خوبیه وقتی باهاش حرف میزنم خودشو تکون میده
منم به زندگی. ادامه میدم شرکت میرم
میرم پیش‌ مامان چون آخرای بارداریشه چ به خاطر سنش همه چی واسش سخته
با فرید و الهه بیرون میرم
اخر هفته ها میرم روستا  مسعود خان و گلی‌ خیلی مراقب منن
مسعود خان بعد از عملی که داشت حالش بهتر بود 
یه اتاق پر از اسباب بازی برای دخترم  اماده کردن
فرید هر روز یه عروسک بزرگ میگیره بغلش‌ و به دیدنم میاد
اما اخرش شبا وقتی روی تخت میخوابم
قطره های اشک روی صورتم جاری. میشه
دو روزه توهم زدم یکی منو دنبال میکنه با فریبا که حرف زدم گفت زنای باردار گاهی اینجوری میشن
به طور خیلی عجیبی پیش فعالی جنسیم از بین رفته
انگار فرهاد اومد تا منو شعله ور کنه و با رفتنش آبی روی آتیش باشه
کلیدمو از روی کانتر برداشتم  از خونه زدم بیرون بلا پارس  کرد
+هیسسس برو داخل عزیزم بر میگردم بعد با هم میریم پیاده روی. باشه؟
سرشو بوسیدم درو بستم

وارد پارکینگ شدم سوار ماشین خودم شدم. هنوز ماشین فرهاد گوشه پارکینگ بود دلم نمی اومد سوارش بشم
یکی ضربه زد به شیشه
ترسیدم
یه خانوم اقای جوان بودن
شیشه رو زدم پایین گفتم:بله بفرمایید
خانومه گفت:سلام عزیزم ما  واحد شماره هشت هستیم میخواستم بپرسم
یهویی مرده دستشو اورد جلو یه دستمال روی دماغم گذاشت بوی تیزی توی سرم پیچید هیچی نفهمیدم

شجاع و زیبا Where stories live. Discover now