روز بعد روانپزشک بابا اومد بر خلاف تصورم خیلی جنتل من بود بیشتر شبیه مدلینگا بود با این تفسیر که لاغر بود و هیکل ظریفی داشت اسمشم طاها رفعتی بود
طاها:خب تعریف کن
+چیو تعریف کنم
طاها:هر چی که دوست داری
احساس معذب بودن شدید داشتم پیشونیمو خاروندم گفتم:ببین من از اونجایی که دکترم تا الان یکی دیگه بوده حرف زدن با دکتر دیگه واسم سخته
طاها:حق میدم بهت.... خب بزار برای راحتی من شروع کنم به صحبت کردن ازت سوال میپرسم جواب بده
با چشمای طوسی و اون مژه های بلندش بهم خیره شد گفت:مشکل پیش فعالی جنسی داری؟
دستامو مشت کردم توی اون دماغ قشنگش نکوبم
+بله
طاها:کی اینو فهمیدی ؟
+وقتی۱۸سالم بود.
طاها:میدونی از کدوم نوعه؟
+از هیچ کدوم نوع جدیده دکترم پرونده امو به دکترای زیادی نشون. داده و اونا این نظرو دادن من مورد استثنایی هستم با تعجب پرسید:واسم جالب شد خب قضیه از چه قراره؟
+افرادی که این بیماری رو دارن به رابطه های جنسی متعدد با افراد متفاوت معتاد میشن اما من فقط به رابطه جنسی با یک نفر معتاد میشم
طاها:عجیبه یعنی تو حس جنسی به مردای دیگه نداری !؟
+به غیر همسرم هیچ کسطاها:چه طوری فهمیدی به همسرت کشش داری ؟
+وقتی اولین بار پشت گوشی باهاش حرف زدم
طاها:در عرض چند ماه ازدواج کردی ؟
+یک ماه
طاها:پس کشش دو طرفه بوده
+نه اسلحه گذاشتم رو سرش
خندید گفت:میدونم باهام راحت نیستی اما به مرور همه چی حل میشه
نزدیک سه ساعت فقط درباره رابطه زناشویی و وقایع زندگیم حرف زدم دیگه فکم درد میکرد تا این که طاها گفت:برای امروز بسه خوب پیشرفتیم توم خسته شدی
بلند شد وسایلاشو برداشت
+تو پدر منو درمان کردی ؟
طاها:بله
+یعنی اون دیگه ....مثل قبل نیست
طاها:کسی که درمان میشه دیگه مثل گذشته نیست در ضمن من نمیتونم اطلاعات مریضمو به تو بدم خلاف قانون کاریه
تند نگاهش کردم که خندید گفت:این نگاهتو دوست دارم
دلم خواست بگم خیلی غلط کردی
ولی خب آبرو داری کردم
در خونه باز شد با دیدن فرهاد نفس عمیقی کشیدم یه نگاه به طاها انداخت یه نگاه به من
طاها:تو باید فرهاد باشی
رفت جلو باهاش دست داد
فرهاد:ما قبلا همو دیدیم
طاها:نه ولی تعریفتو زیاد شنیدم.
رو کرد سمت من گفت:من دیگه میرم تا فردا
طاها رفت فرهاد گفت:کی بود
+مطمعن باش قرار نبود مخمو بزنه
به سختی نشستم
فرهاد کنارم نشست رویه تاپمو در اورد
کتفمو بوسید
لبای گرمش بدنمو به لرزه در اورد دستشو زیر لباسم برد شروع کرد به نوازش کردن
شکمم
فرهاد:نمیتونم بدون تو توی خونه باشم
توی چشماش زل زدم درماندگی و خشم تو صورتش بود
+میدونی که ...
فرهاد:میدونم
دستمو روی پاش گذاشتم که متاسفانه اشتباهی روی دیکش گذاشتم
فرهاد:آرزو....
نفسای داغش به گردنم خورد
خواستم دستمو بردارم که دستمو گرفت
گردنمو مکید چشمامم گرد شد
صدای حرف زدن بابا و هادی اومد سریع از اون حالت خارج شدیم
لباسمو مرتب کردم روییه تاپمو پوشیدم
فرهاد:اخرش دیونه میشم
+نترس هیچیت نمیشه
فرهاد:تو چرا باید همچین روانپزشکی داشته باشی مگه فریبا بده ؟
+این کسی بوده که پدرمو درمان کرده ولی فریبا از زیر درمان کردن من فرار میکنه
فرهاد:شاید نیازی به درمان نباشه
+فرهاد تو الان سطحی فکر میکنی. چون فکر میکنی من اگه خوب بشم احساساتمو نسبت به تو از دست میدم ولی به این فکر کنم در آینده من.....
نتونستم ادامه حرفمو بزنم که گفت:تو چی؟
+مثل یه زن فاحشه باید از تو بغل مردا درم بیاری